۳/۰۸/۱۳۸۶

يک قهرمان واقعی آمريکايی

پارسال همين موقع ها بود که «سيندی شيهان» را در تورنتو ديدم. يک سالن بزرگ در دانشگاه تورنتو را اجاره کرده بودند و انتظار داشتند که خيلی ها بيايند. ولی متأسفانه بيش از نيمی از سالن خالی بود.

سيندی چهره جذابی ندارد. مثل هنرپيشه های هاليوودی و خواننده های برهنه نيست که از صدقه سر همين سيستم به پول و پله ای رسيده اند و خرشان از آب گذشته. حالا هم يکهو تبديل به فعال اجتماعی شده اند و شروع کرده اند به عرعر کردن. همان کسانی که در هنگام حمله به عراق، پرچم آمريکا را به دور خودشان پيچيده بودند و خفه خون گرفته بودند. همان کسانی که «مايکل مور» را در مراسم اهدای جايزه هاليوودی اسکار هو می کردند، چون حقيقت را می گفت.

ولی سيندی درد کشيده. از چهره اش پيداست. در چشمانش غم ابدی است. بزرگترين سرمايه زندگانی اش را که پسرش باشد از دست داده. غيرممکن است به سخنان سيندی گوش کرد و احساس ترحم نکرد: از دردی که اين زن و هزاران مادر داغدار در سرتاسر دنيا کشيده اند. هيچ فرزندی نبايد قبل از پدر و مادرش بميرد. سخنان سيندی از صدتا کنفرانس و سخنرانی و سمپوزيوم و «ورک شاپ» و غيره بهتر و آموزنده تر است: آن گروه از سخنرانان به اصطلاح روشنفکر و دانشگاهی که با به کارگيری سخنان سوپرروشنفکرانه می خواهند سر شنونده را شيره بمالند و با ريش بزی شان و قيافه حق به جانبشان و لبخند مرموزشان به شنونده بگويند که بعله ما با خواندن اين تعداد کتاب و تئوری از شما بيشتر می فهميم. سخنان سيندی از دل بر می آيد و به دل می نشيند.

ولی از همه اينها گذشته در سيندی انرژی را ديدم که کمياب است. در او اميد ديدم: اميد به فردايی بهتر. اميد به پيروزی دموکراسی و آزادی واقعي. درست مثل اين بود که شک نداشت از اين ميدان نبرد پيروز بيرون می آيد. و همين انرژی به شنونده هم منتقل می شود. شنونده هم تصور می کند که اميدی هست. باتری های شنونده شارژ می شود.

حالا سيندی به اين نتيجه رسيده که اميدی نيست. سيستم چنان مغز آمريکايی ها را شستشو داده که هرگونه کشتار، بی عدالتی و فلاکتی را تحمل می کنند و به لانه های زنبوری شان پناه می برند. جلوی تلويزيون می نشينند و به اراجيف مفسران سياسی «سي.ان.ان» و «فاکس نيوز» گوش می کنند. به تماشای «آمريکن آيدول» و شوهای به اصطلاح «حقيقی» می نشينند و آنچه به اسم آنان در دنيا اتفاق می افتد را فراموش می کنند.

سيندی می گويد:

. . .

من تا زمانيکه با جورج بوش و حزب جمهوريخواه مخالفت می کردم، محبوب به اصطلاح چپی ها بودم البته جناح راست به من به عنوان «بازيچه» حزب دموکرات تهمت و افترا می زد. اين افترا به خاطر منزوی کردن من و پيغامم بود. يک زن چطور می توانست فکر بکر داشته باشد و در خارج سيستم «دو حزبی» فعاليت کند.

با اين حال هنگاميکه شروع کردم حزب دموکرات را با همان معيارهايی بسنجم که حزب جمهوريخواه را سنجش می کردم، انگيزه من شروع به فرسايش کرد و «چپ» شروع به استفاده از همان برچسب هايی برای بدنام کردن من کرد که جناح راست استفاده می کرد. از قرار معلوم هيچکسی به پيغام من توجه نکرد که مشکل صلح و کشتار مردم موضوع «چپ يا راست» نيست بلکه موضوع «درست و غلط » است.

. . . مردم دنيا به ما آمريکايی ها به صورت يک جوک نگاه می کنند چون به رهبران سياسی خود اينقدر اختيارات جنايتکارانه می دهيم و اگر راه حلی برای اين سيستم «دو حزبی» فاسد پيدا نکنيم، جمهوری مردم سالار ما خواهد مرد و به بيابان برهوت شرکت سهامی فاشيسم تبديل خواهد شد.

. . . بدترين نتيجه ای که امروز صبح گرفتم اينستکه «کيسی» (پسرم) به خاطر هيچ و پوچ کشته شد. . . من هميشه سعی کردم که از خود گذشتگی او را معنی دار کنم. کيسی برای کشوری کشته شد که بيشتر برای «آمريکن آيدول» بعدی نگران است تا چند نفر در ظرف چند ماه آينده کشته خواهند شد در حاليکه دموکرات ها و جموريخواه ها با زندگی انسان ها بازی می کنند. برای من دردآور است که برای سالها به اين سيستم وفادار بودم و کيسی بهای آن وفاداری را پرداخت. من وظيفه ام را در مقابل پسرم ادا نکردم و اين موضوع بيش از هرچيز برايم دردآور است.

. . . اين استعفانامه من به عنوان «چهره» جنبش ضد جنگ است. من هرگز به کمک کردن به ديگران در دنيا که توسط امپراتوری «خوب» ايالات متحده آسيب ديده اند فروگذار نخواهم کرد، ولی به فعاليت در داخل ويا خارج اين سيستم خاتمه می دهم. اين سيستم در مقابل هرگونه کمکی با زور مقاومت می کند و مردمی که سعی می کنند به آن کمک کنند را می بلعد. قبل از اينکه من ويا کسانی که دوست دارم و بقيه منابعم را نابود کند خارج می شوم.

بدرود آمريکا. تو کشوری نيستی که دوست دارم و عاقبت فهميدم که عليرغم ازخودگذشتگی هايم نمی توانم تو را تبديل به آن کشور کنم، مگر اينکه تو بخواهی.

حالا بستگی به تو دارد.

همه به فکر براندازی از نوع سرد و گرم و ملول و غيره هستند. همه می خواهند «انقلاب مخملين» راه بياندازند. همه می خواهند هر ربع قرن در مملکتمان انقلاب بشود تا شايد روزی روزگاری به دموکراسی از نوع آمريکايی برسيم. ولی با وجود اين همه آزادی بيان و دموکراسی در آمريکا، هيچکس جرأت نمی کند به طور جدی در پی براندازی امپراتوری باشد: امپراتوری که موجب اينهمه درد و رنج در دنيا شده است و دارد بشريت را نابود می کند. امپراتوری دموکرات ها و جمهوريخواه ها و شرکايشان در شرکت سهامی آمريکا.

از وبلاگ ديلی کاس: "Good Riddance Attention Whore"

پ.ن: در اينجا «مصاحبه» اين لعبت را با سيندی تماشا کنيد. بيننده ای حملات را از جواب ها سوا کرده تا سرسپردگی کامل شبکه های آمريکايی به اهداف امپراتوری به وضوح نشان داده شود




:رأی بدهيد Balatarin

۳/۰۵/۱۳۸۶

!تمساح به کانادا می آيد

ای مردم دلير و آزاده تورنتو و جنوب اُنتاريو

ای کسانی که صبح تا شب دموکراسی و آزادی بيان را تمرين می کنيد

ای کسانی که چمدان ها را بسته ايد و برای بنای ايرانی آزاد و دموکرات آماده ايد

چه نشستسه ايد که اين جانور «آدمخوار» به کانادا می آيد.

بچه هايتان را در خانه حبس کنيد.

پرده ها را بکشيد.

تلويزيون را روی کانال های لُس آنجلسی قفل کنيد.

چون تمساح به تورنتو و جنوب اُنتاريو می آيد.

آزادی بيان؟ --- بابا دست وردار!


:رأی بدهيد Balatarin

۳/۰۱/۱۳۸۶

مملکتی به نام تهران

چرا برای اکثريت نويسندگان و پژوهشگران ما ايران منحصر به تهران می شود؟ وقتی شروع به نوشتن می کنند، يک ايده ای در مورد ايران دارند: دشت های پهناور، بيابان های برهوت، کوه های سر به فلک کشيده، خرابه های تخت جمشيد، آثار تاريخی در اصفهان، آن کله گربه ای که در دياری به نام خاورميانه گم شده است و غيره. در اين خيالات نقشی از هوای دود گرفته و ترافيک سرسام آور تهران نيست.

ولی آخر سر همه اين خيالات به تهران بر می گردد. انگار بقيه ايران اصلاً وجود ندارد.

نمونه اش اين کتابی است که اخيراً از حميد دباشی خواندم. بيشتر کتاب در مورد تهران است ولی برای خالی نبودن عريضه عکسی از يک پل در اصفهان را روی جلد کتاب انداخته. تهران هم به شمال شهر ختم می شود. همان جايی که اکثر تئاترها و گالری ها و فعاليت های هنری قرار دارند. همان جايی که به قول دباشی «انقلابيون گوچی پوش» تظاهرات می کنند. هنگاميکه در مورد ايرانی «کازموپاليتن» صحبت می کند، نه تنها منظورش اهالی «شهرستان» نيست بلکه به جنوب شهر نشينان تهرانی هم کاری ندارد.

بيشتر در مورد اين کتاب در نوشته های بعدی. . .


:رأی بدهيد Balatarin

۲/۲۴/۱۳۸۶

*(Slush Fund)پول چايی

کارتون از روزنامه «ليبرال» تورنتو استار

روزنامه شهروند با دکتر رضا مريدی، کانديدای حزب ليبرال در ريچموند هيل يک مصاحبه انجام داده که بيشتر به صورت يک گپ دوستانه است. اين مصاحبه صرفاً برای خاتمه دادن به شايعاتی است که در مورد اين شخصيت سياسی/اجتماعی و همکارانش بر سر زبانها افتاده و دامنه اش از جامعه ايرانی هم تجاوز کرده است.

بهرحال اين گفته را از آقای دکتر داشته باشيد تا بعد:

«خانه ایران موسسه ای غیرانتفاعی ست که توسط هفت نفر تاسیس شد و موقعی که کمک مالی از دولت دریافت شد طی مراسمی در رستوران شیراز این موضوع اعلام و از بعضی رسانه ها پخش گردید. خانه ایران در 29 آگوست 2005 به عنوان یک موسسه غیرانتفاعی به ثبت رسید. اسم واقعی آن Iranian – Canadian Community Centre است که به فارسی "خانه ایران" گفته میشود. این مرکز در اول مارچ 2006 به عنوان موسسه خیریه به ثبت رسید و هرگونه کمک مالی به خانه ایران مشمول معافیت مالیاتی خواهد بود. در مورد نام "حمایت از حیوانات" باید بگویم در اساسنامه خانه ایران هیچ جا صحبتی از حمایت از حیوانات نشده است. تا آنجا که مشخص شده این است که موقع ثبت خانه ایران در وزارت درآمد کانادا ظاهرا کارمندی کد اشتباهی (گروه حمایت از حیوانات) به خانه ایران منتسب کرده که بعدا خود آنها متوجه شده و آن را تصحیح نموده اند. این موضوع را روزنامه تورنتواستار هم تحقیق کرده و آن را به عنوان "اشتباه اداری" قید کرده است. من در 5 مارچ 2007 از مدیریت خانه ایران به علت فعالیت های سیاسی استعفا دادم ولی از هرگونه کمک در تاسیس این خانه برای هموطنان ایرانی بزرگشهر تورنتو فروگذاری نخواهم کرد.»

يعنی اين گروه هفت نفره بدون اينکه سروصدايش را در بياورند روزی در رستورانی، جايی دور هم جمع شدند و گفتتند چه می توانيم بکنيم که به جامعه ايرانی بيش از اين خدمت کرده باشيم. در اين ميان ايده جالبی به فکرشان خطور کرد: تصميم گرفتند «خانه ايران» راه بياندازند و از دولت برايش دويست هزار دلار هم پول بگيرند ولی صدايش را در نياورند و آخر سر هم اين موضوع را در يک رستوران اعلام کردند. اين «خانه ايران» ابتدا به عنوان انجمن حمايت از حيوانات ثبت شد که به گفته دکتر به خاطر «اشتباه اداری» بود و بعداً تحت طبقه بندی «تفريح، زمين های بازی و اردوگاه های تعطيلاتی» به ثبت رسيد چون آقای دکتر و همدستان به اين نتيجه رسيده بودند که جامعه ايرانی بيش از هر چيز به اردوگاه های تعطيلاتی نياز دارد.

ولی از سوی ديگر نجواهايی بسيار متفاوت در مطبوعات انگليسی زبان اُنتاريو به گوش می رسد که ماهيت خيرخواهانه اين پروژه را زير سوال می برد.

قبلاً در همين وبلاگ اشاره شد که دولت ليبرال اُنتاريو با اهدای يک «گرنت» دويست هزار دلاری به سازمانی که تحت عنوان «مرکز کاميونيتی ايراني- کانادايي» ثبت شده، با اعتراض شديد احزاب مخالف در پارلمان مواجه شده است. دولت ليبرال اُنتاريو از افشای چنين موضوعی اصلاً خرسند نيست چون به احتمال زياد بر روی شانس انتخاب شدنش در انتخابات اُکتبر امسال تأثير خواهد گذاشت و خيلی علاقمند بود که می توانست موضوع را به صورتی ماست مالی کرده و با وارد کردن اتهاماتی به احزاب مخالف از قبيل اينکه نژاد پرست و متعصب هستند، آنها را ساکت کند. ولی متأسفانه اينطور نشد و فشار احزاب مخالف هم زيادتر شد. چون آنها هم می خواهند از اين موضوع استفاده کرده و از آب گل آلود ماهی بگيرند و به شانس انتخاب شدن خودشان کمک کنند. حالا قرار است حسابرس کل اُنتاريو به اين موضوع رسيدگی کند.

در اينجا تفاوت مابين آنچه در مطبوعات فارسی می خوانيم و آنچه در مطبوعات انگليسی زبان گزارش شده کاملاً مشهود است. به نظر می رسد روزنامه نگاران ما بايستی سوالات بسيار جدی تری از دکتر مريدی می پرسيدند و وی را به چالش می کشيدند، چون ايشان در مقابل جامعه ايرانی پاسخگو هستند. حالا دليل اين کنار آمدن چيست، عده ای بر اين عقيده اند که شايد زدوبندهايی بين مطبوعات فارسی چاپ تورنتو و کميته انتخاباتی دکتر مريدی وجود داشته باشد.

در همين رابطه: تمرين دموكراسی می كنيم؟

از وبلاگ آينه ايرانی: این دم ِ خروس ِ لامصب!

از وبلاگ کانون بيان: اخلاق ؛ قانون؛ جامعه واگرای ما در کانادا

پ.ن.: دوستان، شما هم می توانيد از دولت اُنتاريو «گرنت» دريافت کرده و با اينکار به جامعه ايرانی خدمت کنيد. تنها لازم است فرم بسيار مختصری که در اين وب سايت آمده را پر کنيد. سعی کنيد رقمش را درشت ذکر کنيد، چون هيچکس نمی خواهد «آفتابه دزد» باشد! هرچقدر هم رقمش درشت تر باشد، برای جامعه ايرانی بيشتر افتخار کسب کرده ايد.

* هرچه گشتم برای “slush fund” مترادف فارسی پيدا کنم، چيزی پيدا نشد. بهرحال يعنی پولی که برای رشوه دادن به شخصيت های اجتماعي/سياسی ويا پيشبرد اهداف فاسد حزبی و سياسی کنار گذاشته می شود. احزاب مخالف در اُنتاريو حکومت ليبرال را متهم کرده اند که با استفاده از چنين پولی می خواهد به پيشبرد اهداف انتخابی خود کمک کند.



:رأی بدهيد Balatarin

۲/۲۱/۱۳۸۶

تمرين دموکراسی می کنيم؟

می توان انتظار داشت جرايد ايرانی چاپ تورنتو با استفاده از آزادی هايی که در اين جامعه به قول خودشان دموکرات و آزاد از آن بهره مند می شوند و با توجه به اينکه «داريم تمرين دموکراسی می کنيم»، به تشريح مسائلی بپردازند که اخيراً برای جامعه ايرانی ساکن تورنتو و حومه پيش آمده و با کمال حسن نيت به کار خَطير خبرنگاری بپردازند که لازمه نخستينش بيطرفی و صداقت است. ولی با اينهمه هنوز برای اينکه از زدوبندهايی که در همين جامعه نوپای ايرانی در جريان است آگاه شويم، بايستی به مطبوعات غيرايرانی رجوع کنيم. چون هنوز آنقدر وجدان جورناليسم دارند که به مسائلی بپردازند که ممکن است به منافعشان لطمه وارد کند.

نوشتن و توطئه کردن برعليه حکومتی که هزاران کيلومتر با ما فاصله دارد زياد مشکل نيست چون منفعت مالی وجود ندارد. البته تا زمانيکه سعی نکرده باشيم از مرزهای آن ديار عبور کنيم که آنوقت ممکن است گرفتاری ايجاد شود و ما را برای اتهاماتی از قبيل سرسپردگی به بيگانگان و جيره خواری از ده ها اتاق فکری که تحت حمايت دولت های بيگانه فعاليت می کنند دستگير کنند.

در حقيقت اگر روزی روزگاری پروژه «براندازی» اجرا شود، ممکن است کلی هم منفعت مالی در بر داشته باشد. چون موجب می شود همه اين آقايان و خانم های طرفدار آزادی و دموکراسی و حقوق زنان و کارگران و غيره به موطن خود بازگشته و از درخت پر بار دموکراسی وارداتی شان خوشه بچينند: از نوع همان درختانی که در عراق تحت اشغال روييده و بسياری از آن خوشه ها چيده اند. ولی نوشتن در مورد مسائل و مشکلات جامعه ايرانی در غربت ممکن است قدری اشکال ايجاد کند چون منفعت مالی مطرح است و کسی نمی خواهد اربابان مالی جامعه ايرانی در غربت را ناراحت کند. بهرحال داريم تمرين دموکراسی می کنيم، مثل اينکه در صدسال اخير داشته ايم سماق می مکيده ايم.

متأسفانه زياد راحت نيست جرايدی که به طور رايگان منتشر می شوند و ممر عمده درآمدشان چاپ آگهيست را مسئول نگه داشت. در چنين موقعيتی خواننده نمي تواند خواسته هاي خود را بر اربابان جرايد تحميل کند چون برای دريافت نشريه هزينه ای پرداخت نشده است. تنها صاحبان مشاغل هستند که موفقيت اين نشريات را تعيين مي کنند و بيشتر اوقات منافع بازرگانی با منافع واقعی جامعه منافات دارند.

بيشتر در اين مورد در نوشته بعدی. . .

در همين رابطه: کانادا مملکتی که پول يامفت می دهند!

:رأی بدهيد Balatarin

۲/۱۳/۱۳۸۶

ايران! برای من گريه نکن

چند شب پيش داشتم از روی اجبار يکی از کانال های لُس آنجلسی را تماشا می کردم که اين ويدئو را پخش کرد. نمی دانم چرا همه اش در فکر آهنگ «آرژانتين برايم گريه نکن» بودم که به ياد اِوا پرون سروده شده و يکی از آهنگ های مورد علاقه من است. اِوا پرون که به نام اِويتا يا «اِوای کوچک» مشهور بود يکی از محبوب ترين شخصيت های تاريخ معاصر آرژانتين است.

جذابيت اين ملکه زيبايی – خواننده – فعال سياسی – همکار سلطنت طلب ها و غيره آنهم در لباس تحريک برانگيز، مرا سخت تحت تأثير قرار داد. بهرحال تا وقتی فعالانی مثل اين وجود دارند، چه کسی می خواهد فعالانی مثل اين داشته باشد؟ اقلاً با چنين فعالانی می شود يک حظ بصر هم برد (البته اگر اهل «نشانه شناسی» نباشی). در عالم هپروت و در حاليکه داشتم به صدای بی حال نازنين افشين جم گوش می دادم، زندگی ديگری برای وی تصور کردم. زندگی ای که به دور از سرسپردگی به اهداف اشخاصی است که در اين عکس ديده می شوند. او را به صورت يک شخصيت تخيلی ديدم، از نوع شخصيت هايی که فقط در فيلم های هاليوودی ديده ايم.

نازنين کوچولو را در عالم خيال ديدم که با همان لباس شب در بالکن يکی از بناهای قديمی تهران ايستاده. مردم ايران همه جمع شده اند. مردها کت و شلوار پوشيده اند، بعضی ها کراوات زده اند ولی از عبا و عمامه و ريش و پشم خبری نيست. آخر همه آخوندها را دستگير کرده اند. زنها هم بيشتر لباس شب پوشيده اند، البته به اندازه لباس نازنين تحريک برانگيز نيست ولی از روسری و چادر و مانتو خبری نيست. چون چادری ها را به خانه هايشان فرستاده اند. همه ملت يک صدا فرياد می کشند «نازناز! نازناز!» نازنين کوچولو با وقار به اين ابراز احساسات پاسخ می دهد.

نازنين پشت ميکروفن می رود و با همان صدای بی حال می خواند:


ايران! برای من گريه نکن

حقيقت اين است که هرگز ترا ترک نکردم

در طول روزهای بی قراری ام

هستی ديوانه وارم

سوگندم را حفظ کردم

فاصله ات را حفظ نکن

. . .

ايکاش زندگی واقعی هم مثل يک نمايش برادوِی بود.

Someday!

پ.ن.: «بدن نما» به «تحريک برانگيز» تغيير کرد. حالا راضی شديد ويا اينکه هنوز به اندازه کافی فمينيست نيست و با اهداف بعضی ها همخوانی ندارد؟


:رأی بدهيد Balatarin

۲/۱۱/۱۳۸۶

!کانادا مملکتی که پول يامفت می دهند

سالها پيش دوستی داشتم که برای دادگاه مهاجرت به عنوان مترجم کار می کرد. در آن زمان که درست بعد از انقلاب بود، خيلی ايرانی ها به عنوان پناهنده به کانادا می آمدند. بيشترشان هم از روش خاصی برای پناهنده شدن استفاده می کردند: پس از اينکه به طور قانونی ويا غيرقانونی از مملکت خارج می شدند، گذرنامه هايشان را درسر راه در توالت هواپيما می انداختند و به محض ورود به فرودگاه های کانادا تقاضای پناهندگی می کردند. اين دوست مترجم می گفت اولين چيزی که اين آقايان پناهنده (چون اکثرشان آقا بودند) ازش می پرسيدند اين بود که از کجا می شود پول گرفت. همه شان هم يک ايده هايی داشتند و چيزهايی شنيده بودند؛ مثلاً فلان کليسا حقوق می دهد ويا فلان موسسه خيريه لباس و غذا می دهد و غيره.

اينروزها هم که خيل مهاجرين قانونی ايرانی به سمت کانادا باز شده، هنوز در آن طرز تفکر تغييری ايجاد نشده. خيلی ها هستند که دارند صبح تا شب در مملکت غريب جان می کنند تا چرخ زندگی شان را بچرخانند، ولی هنوز هم خيلی ها هستند که برای «حقوق» می آيند. به هزار راه قانونی و غيرقانونی هم متوسل می شوند تا از دولت ولفر (رفاه) بگيرند. به نظر می رسد که به اين چندرغازی که دولت می دهد راضی باشند.

عده ديگری هم هستند که راه های بهتر و پرمايه تری يافته اند.

نمونه اش دکتر رضا مريدی است که کانديد حزب ليبرال در شهر ريچموند هيل نيز می باشد. اين جناب به وسيله زد و بند و رابطه ای که با حزب ليبرال دارد توانسته يک کمک هزينه هنگفت دويست هزار دلاری را از دولت بقاپد.

امروز در هفته نامه وزين «شهروند» چاپ تورنتو جستجو می کردم. اين هفته نامه وزين که هربار احمدی نژاد عطسه می کند، خبرش را با آب و تاب می نويسد، تصميم گرفته که خبر اين کلاهبرداری بزرگ را چاپ نکند! شايد زدوبندی بين هيئت تحريريه شهروند و رضا خان مريدی وجود داشته است- فقط خدا می داند.

به گفته روزنامه «تورنتو استار» ماجرا از آنجا شروع شده که آقای دکتر به همراه همکارش به نام بهرام فولادی از دولت پول گرفته اند تا يک انجمن حمايت از حيوانات راه بياندازند، چون اين سازمان تحت گروه بندی «حمايت از حيوانات» ثبت شده! اسمش را هم گذاشته اند «مرکز کاميونيتی ايرانی- کانادايی.» بعيد به نظر می رسد آقای دکتر که متخصص هسته ای هستند، فرق بين حمايت از حيوانات و مرکز کاميونيتی ايرانيان را نداند. بعداً که گندش درآمده سعی کردند که آنرا به عنوان يک سازمان تفريحاتی ثبت کنند. البته من شک ندارم که تازه واردين به کانادا به خيلی چيزها نياز دارند ولی نياز اوليه شان می تواند مسکن و اشتغال باشد و نه تفريح و کمپينگ. اخبار مربوط را هم در اينجا و اينجا و اينجا و اينجا بخوانيد قبل از اينکه اظهار نظری کرده باشيد.

بهرحال اين موضوع افتضاح بزرگی براي دولت محلی شده و می خواهند آنرا يک جوری خفه دمه کنند. در اين ميان کاميونيتی ايرانی تصميم گرفته که سکوت اختيار کرده و اين موضوع را زيرسبيلی در کند. چون هرچه باشد در مملکت گل و بلبل اين نوع کلاهبرداری ها عادی است، چرا اينجا نباشد؟

پ.ن.: هودر به اين نوشته لينک داده بود و موجب شده بود که چند نفری آن را بخوانند. اين خود استقلال وی را نشان می دهد. حالا آيا بقيه وبلاگ نويسان مقيم اُنتاريو هم حاضر هستند در مورد اين کلاهبرداری چيزی بنويسند؟


:رأی بدهيد Balatarin

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]

تنها با ذكر كامل منبع ، استفاده از مطالب وبلاگ آزاد است ©