۹/۰۷/۱۳۸۷

پدرخوانده وبلاگستان كجاست؟




:رأی بدهيد Balatarin

۸/۲۷/۱۳۸۷

به ورسيون چند هودر رسيديم؟

چه چيزی را در مورد حسين درخشان دوست دارم؟ اينکه هردو سال يکبار از خودش يک ورسيون جديد بيرون می دهد. و برايش زياد مطرح نيست که ديگران درباره اش چه فکر می کنند. اين خصوصيتی است که کمتر در کسی ديده ام. آزاده بودن و آزاده زيستن خودش شاهکار است. کار هر کسی نيست. آزادگی از همه قيد و بندهای اجتماعی و آن قلاده ای که جامعه بر گردن ما انداخته. شايد برای همين است که به او حسوديم می شود.

اينهمه «رفيق» داشت که باهاش حال مي کردند. همه شان ترکش کردند چون نمی توانستند يک انسان آزاده را درک کنند. قيد و بند ها و جامعه کوچک و بزرگی که دور خودشان درست کرده بودند نمی گذاشت. ولی انگار خودش عين خيالش نبود. هر روز راديکال تر می شد که همه را شاکی کرده بود. من هيچوقت او را ملاقات نکرده ام ولی از قرار معلوم مثل کولی ها زندگی می کند. خانه و کاشانه ای ندارد. می خواست در شابدولظيم زندگی کند، در حاليکه می توانست در فرانسه و انگليس يا هر جهنم دره ديگری زندگی کند.

يک روز در ورسيون شماره 4.0 به خامنه ای و سران نظام فحش و بدوبيراه می دهد (کاری که آن تبعيدی های کارکشته هم جرأتش را ندارند) و روز بعد که ورسيون جديدش بيرون می آيد، رک رک در خيابان های تهران راه می رود و فکر می کند که کسی متوجه نشده ويا چون ورسيون قبلی اش آن گنده گويی ها را کرده، همه فراموش کرده اند. چون در اين ورسيون آخری چيزی را در نظام ديده که خيلی ها از ماها که «واقع بين» هستيم، نمی توانيم ببينيم. حتی آن تعداد معدود از ماها که هنوز به اين انقلاب اعتقاد داريم. فکر می کنيم ج.ا. را می توان اصلاح کرد تا به آن چيزی که می خواهيم برسد، با اينکه خودمان هم مفهوم روشنی از آن «مدينه فاضله» نداريم.

حالا هم اين ورسيون های جديدی که هر چند وقت يکبار بيرون می دهد موجب شده که سروکارش به زندان بکشد. اين ديگر موضوعی نيست که حاشا کنيم. مدتهاست که در وبلاگستان زمزمه اش هست. در «بالاترين» هم موضوع داغ شده.

وقتی حسين را در زندان می بينيم، بيش از پيش مأيوس مي شويم. خيلي چيزها را نمی توان ناديده گرفت. نمی توان اين واقعيت را ناديده گرفت که نظامی که خودش را مقدس می داند و مردم را مقيد می کند به نوع خاصی زندگی و رفتار کنند، خيلی با ايده آل فاصله دارد.

حتماً خيلی ها خوشحال شده اند. تا آنجا که می دانم حسين پيش از اين سروکارش به زندان کشيده نشده بود. بی شک برايش سخت است. خود من هم انتظار نداشتم که اينطوری بشود. ولی انگار خيلی مانده که نظام ج.ا. را بشناسيم...

ولی بايستی صبر کنيم. چون هودر از زندان با يک ورسيون جديد بيرون خواهد آمد.

در بالاترين اين کامنت را ديدم که با وجود تلخی و بی مزگی اش حکايت کار حسين است:
«البته ممکنه بیاد بگه بله من در حبس بودم اما این حق مسلم ج.ا. بود که از من بازجویی کند و چقدر کار خوبی کرد و چقدر اونجا سوئیت بود و چقدر زندان معنای پست کلونیالی داشت و چقدر جای فوکو خالی بود تا اینجور زندان را هم ببیند و وارد تحقیقاتش کند! »

چند نوشته ديگر در باره حسين:

می خواهم در جنوب فرانسه زندگی کنم

آنچه گروه های اوپوزيسيون نمی خواهند بدانيد

دموکراسی از نوع ايرانی و ديکتاتوری اکثريت

اين يک تهمت نيست - اين يک واقعيت است

انقلاب مخملين در وبلاگستان فارسی

Dr. Hoder Prescribes Medicine

از وبلاگ های ديگر:

از زيتون: آيا راسته حسين درخشان را گرفتن؟

از مسعود بهنود: يکی مدتی است نيست

از اکرنه: حسين درخشان از آنجا رانده و از اينجا مانده



:رأی بدهيد Balatarin

۸/۱۸/۱۳۸۷

!عجب «زمانه» ای

يک جوک قديمی:
خريدار: آقا «توفيق» داری؟
فروشنده: «توفيق» توقيف شد.
خريدار: پس يه «توقيف» بده.

اين الم شنگه ای که سر «تعليق» مهدی جامی از مقامش به عنوان مدير رسانه بيشتر اينترنتی «زمانه» راه افتاده مرا به ياد اوضاع قبل از انقلاب انداخت. من با خود موضوع تعليق کاری ندارم که تبديل به يکی از بزرگترين اسرار تاريخ مطبوعات شده. همه يک چيزهايی مي دانند ولی کسی نمی خواهد اين راز عظيم را افشا کند. فکر کنم بزودی چند کتاب هم در مورد اين اسرار نهفته منتشر شود.

در آن زمان ها سه چهار تا روزنامه داشتيم و تعدادی هم مجله. همه شان هم کاملاً از خطی که بايستی دنبال می کردند آگاه بودند. خود سانسوری به حدی بود که لازم نبود نشريه ای را توقيف کنند. يعنی «آزادی مطبوعات» به طور کلی يخدور! برای شنيدن «اخبار واقعی» بايستی به سراغ راديوی موج کوتاه می رفتيم. بيشتر مردم به «بی بی سی» گوش می کردند چون اخبارش بی طرفانه تر بود و از خط سياسی که سياستمداران انگليسی برايشان تعيين کرده بودند به طور دربست تبعيت نمی کردند. يک عده ای هم به «صدای آمريکا» گوش می دادند که خطش را وزارت امورخارجه آمريکا تعيين می کرد، همانطوريکه همين امروز هم می کند. راديوهای ديگری هم بود که الان اسمشان را به خاطر نمی آورم.

در دوران انقلاب هم وضع به همين منوال بود. يک فاميل داشتيم که سخت کشته مرده «آقا» بود و بدون وضو اسمش را به زبان نمی آورد. همين مرحوم جلساتی در خانه اش داشت و يک عده پامنبری را دور راديوی موج کوتاه جمع می کرد و همه به «بی بی سی» گوش می دادند.

اين اوضاع آن زمان بود. حالا وضع خيلی تغيير کرده. نشرياتی منتشر می شود که سخت ترين انتقادها را متوجه دولت و سران حکومت می کنند. با اين همه به نظر می آيد که در منتاليتی (ذهنيت) آن زمان ها تغييری ايجاد نشده است. دليل اينکه شاه هرگونه مخالفتی را با رژيمش سرکوب می کرد اين بود که به عنوان يک ديکتاتور، اعتماد به نفس نداشت. به خودش قبولانده بود که در بين مردم محبوبيت دارد ولی ته قلبش می دانست که اين چنين نبود. پس هرگونه مخالفتی را سرکوب می کرد تا بتواند به حکمرانی اش ادامه دهد. اگر به اوپوزيسيون رو می داد، ممکن بود که بر او چيره شوند، همانطوريکه بعضی ها بر اين باورند که «فضای باز سياسی» که با فشار کارتر به وجود آورده بود، باعث فروپاشی رژيمش شد.

ديروز شنيدم که يک هفته نامه ديگر را در ايران توقيف کرده اند. در اين چند سال تعداد اين توقيف ها زياد بوده. نکته جالب اينکه وقتی يک نشريه را توقيف می کنند، به همان کادر نويسندگان جواز می دهند که يک نشريه ديگر را شروع کند و بعد از چند وقت آن يکی را هم توقيف می کنند. و اين چرخه همينطور ادامه پيدا می کند. حالا من دليل اين توقيف آخری را نمی دانم و زياد هم مهم نيست که دليلش چه بوده باشد. ولی نشان می دهد که نظام ج.ا. بعد از سی سال و پشت سر گذاشتن بحران های گوناگون هنوز به آن درجه از اعتماد به نفس نرسيده که بتواند هرگونه مخالفتی را زيرسبيلی در کند و روی خودش نياورد. همان کاری که در کشورهای ليبرال دموکراسی انجام می شود.

در کشورهای غربی يک عده رسانه هست که هرگونه انتقاد ممکن را از سران مملکتی می کنند و کسی هم عين خيالش نيست. چون می دانند که اکثريت افراد جامعه بر اين باورند که در واقع اين بخشی از يک سيستم دموکراتيک است که يک عده ای هوار بکشند و مخالفت کنند و آنهايی هم که در مصدر قدرت هستند همه اين مخالفت ها را زير سبيلی در کنند.

آنهايی هم که با اساس سيستم ليبرال دموکراسی/سرمايه داری مخالفت می کنند، کارشان به جايی نمی رسد. چون سيستم رسانه ای که اينجا بهش «مين استريم» می گويند و محافظ منافع سرمايه داران است، آنقدر قويست که جلوی هرگونه چالش واقعی را می گيرد. برای مثال، در جريان انتخابات اخير در آمريکا، «رلف نيدر» پيشروترين برنامه کاری را به عنوان يک کانديد رياست جمهوری داشت که خيلی بيشتر از دو کانديد احزاب حاکم به نفع مردم آمريکا بود. ولی آخر کار کمتر از يک درصد رأی را کسب کرد. در اين ميان بيشتر مردم تصور می کنند که تفاوت بنيادين بين برای مثال «سی ان ان» و «فاکس نيوز» وجود دارد.

برگرديم سر حرف اصلی: حالا پس از سی سال که از سرنگونی رژيم ديکتاتوری در ايران گذشته هنوزبايستی برای دريافت خبر به سراغ راديوهای خارجی برويم. هنوز هم بايستی چشم اميدمان به دولت هلند باشد که راديوی آزاد برايمان راه بياندازد. آخر دولت هلند عاشق چشم و ابروی مشکی مان است. وقتی هم که مدير زمانه را به هر دليلی «تعليق» می کنند، عصبانی می شويم که اين آخرين اميد مردم برای تحقق يک رسانه آزاد به فاک فنا رفت.

پ.ن.: اين وبلاگ الان در حدود چهارسال است که ادامه داشته و نويسنده گاه و بيگاه نظراتش را در آن نوشته. تعداد خواننده های دائمی اش هم از انگشتان دو دست (و شايد دو پا) بالاتر نرفته. می خواستم بگم که اگر برروي «نظر» در پايين اين پست کليک کنيد، مي توانيد نظراتتان را ابراز کنيد. گفتم شايد بعضی ها ندانند چطور نظراتشان را در مورد اين نوشته و نوشته هاي ديگر در اين وبلاگ ابراز کنند. عزت زياد!


:رأی بدهيد Balatarin

۸/۱۶/۱۳۸۷

!می شود و می توانيم


YES WE CAN!



تمام آمريکا و شايد همه دنيا برای مدتی هم شده در حالت بهت زدگی کامل به سر می برد. هربار که تلويزيون تصويری از سياهپوستان آمريکايی نشان می دهد، در حال گريستن هستند. چشم هايشان را می بينی که با ناباوری به صفحه تلويزيون دوخته شده است. در حقيقت چه کسی باورش می شد که يک سياهپوست و آنهم در اوايل قرن بيست و يکم رئيس جمهور آمريکا شود. سياه پوستان را می بينی که در پوست خود نمی گنجند؛ احساس غرور خاصی می کنند. درست مثل اينکه در زندگی نوميدانشان نور اميدی درخشيده است. چگونه می توان اين تصاوير را تماشا کرد و برايشان خوشحال نبود؟ چگونه می توان در شادی شان شاد نبود و نگريست؟

وقتی که می بينی اشخاصی مانند کولين پاول ويا جسی جکسون بغض می کنند ويا نمی توانند جلوی گريه شان را بگيرند و زمانيکه می بينی حتی کاندی رايس احساساتی می شود، آنوقت است که می فهمی اين انتخابات برای سياهپوستان آمريکايی چه اهميتی داشته است، حالا می خواهد از هر طبقه اجتماعی باشند، تفاوتی نمی کند.

ديروز صبح از خواب بيدار شدم. هنوز باورم نمی شد. پشت کامپيوتر رفتم و دوباره چک کردم. بله، باراک حسين اوباما رئيس جمهور آمريکا شده. خودش می گويد که اين نشانه پيشرفت حقوق مدنی و دموکراسی در مملکتش است. نمی شود انکار کرد که اين خودش نوعی پيشرفت است که مردم آمريکا که تا همين چند دهه قبل اجساد سياهپوستان را از درختان آويزان می کردند، خانه ها و کليساهايشان را به آتش می کشيدند و نوعی آپارتايد قانونی در جنوب آمريکا برقرار بود به آن درجه از پيشرفت رسيده اند که می توانند به اوباما نگاه کنند و اولين چيزی که می بينند يک سياهپوست نباشد. ولی آيا اين نشانه پيشرفت دموکراسی در آمريکاست؟ فکر نکنم.

باراک اوباما با قدرت بيان و تسلط کاملی که بر زبان انگليسی دارد و با پيغامش که همان «بله، ما می توانيم» بود، به همراه ميليون ها دلار جمع آوری شده در طول سيرک انتخاباتی که هر چهار سال در آمريکا برگزار می شود، به کاخ سفيد راه يافت. امروز در مورد وجه تشابه بين شعار انتخاباتی اوباما و احمدی نژاد فکر می کردم. هردو توانستند با استفاده از همين چند کلمه جماعت چند ميليون نفری را بسيج کنند و در انتخابات پيروز شوند. هردو از داخل حکومت برخاسته بودند ولی خودشان را «ناوابسته» به مراکز قدرت و «آندر داگ» می دانستند. ولی به نظر می آيد تجربه احمدی نژاد زياد موفقيت آميز نبود. مراکز قدرت در ايران آنقدر قدرتمند بودند که جلوی هرگونه پيشرفت به سوی عدالت که احمدی نژاد وعده داده بود را گرفتند. تجربه احمدی نژاد زياد پيروزمندانه نبود و به احتمال زياد تجربه اوباما هم چنين خواهد بود.

حالا هم آمريکايی ها (اگر فرض کنيم چنين ماهيتی وجود داشته باشد) سرهايشان را بالا گرفته اند. می گويند اگر در هشت سال گذشته اشتباه کرديم و حکومتی را در مصدر قدرت قرار داديم که موجب تباهی دنيا شد، اين بار فردی را انتخاب کرديم که با شعار «بله، ما می توانيم» می خواهد تمام اشتباهات و جنايات دولت بوش را اصلاح کند و ما را به آن «اتحاد کاملی» برساند که پدران ملت (در حين برده داری) برای اين ايالات متحده تصور کرده بودند.

در عين حال، مرد يا زن سياه پوست به زندگی اش در برانکس و شرق لُس آنجلس و بقيه مناطق فقير نشين آمريکا ادامه می دهد. با چشمان اشک آلود به صفحه تلويزيون نگاه می کند که فردی از رنگ خودش پشت تريبون قرار گرفته و فرياد می زند «بله، ما می توانيم.» بله ما می توانيم در اين سيستم اقتصادی که براساس به حداکثر رساندن ثروت يک عده معدود است و می رود منجر به فروپاشی اش شود، به آن «اتحاد کاملی» دست يابيم که حکومت در واقع برخاسته از آمال ملت باشد. می توانيم تمام بی عدالتی هايی که همين سيستم به وجود آورده را اصلاح کنيم. می توانيم از شر سيستم دو حزبی خلاص شويم و يک دموکراسی واقعی برپا کنيم که برآمده از آراﺀ واقعی ملت باشد. می توانيم اميد داشته باشيم که غيرميليونرها و آنهايی که نمی توانند ميليون ها دلار را برای تبليغات انتخابی جمع آوری کنند، روزی به کنگره و مراکز قدرت وارد شوند. می توانيم جلوی لابيست های سياسی و غيرسياسی را بگيريم. می توانيم...

در اين ميان تنها راهی که کودک سياه پوست که در فقر بزرگ شده را قادر می کند به «رويای آمريکايی» دست يابد، پيوستن به گنگ ها ويا فروش مواد مخدر و تجارت جنسی است. بسياری در همين راه جان خود را از دست می دهند ويا روانه زندان می شوند.

مرد يا زن سياه پوست برای شام
به بچه هايش ماکارونی و پنير می دهد و در رويای روزی بهتر به خواب می رود. در عالم خواب پرزيدنت اوباما را می بيند که به سويش نظاره می کند و با لبخند و چشمانی پر اميد می گويد: بله، ما می توانيم.


:رأی بدهيد Balatarin

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]

تنها با ذكر كامل منبع ، استفاده از مطالب وبلاگ آزاد است ©