۸/۲۱/۱۳۸۶

آن چادر لعنتی


توضيح: اين يادداشت را در حدود دو سال پيش نوشتم. طبق معمول نوشته های من مبهم است و منظور اصلی ام را نمی رساند. به همين دليل خواستم قبل از هرچيز توضيح بدهم که من با هرگونه فشاری که بر زنها در مورد سبک پوشش وارد می شود شديداً مخالفم: حال می خواهد کشف حجاب اجباری رضا خانی باشد ويا حالا که آخوندها دارند زن ها را با زور چوب و چماق به حجاب محکوم می کنند.

ولی پس از خواندن نوشته خوب سبيل طلا فکر کردم زمان آن فرارسيده که ما هم از کمد بيرون آييم و به امثال بهنود بفهمانيم که همين زنهايی که گوشه چارقد به دندان می گزند مادران و خواهران و فک و فاميل ما هستند. همه شان از اقليمی آمده اند که ايران خوانده می شود و از نژاد و تبار قهرمانان واقعی و تخيلی آن خطه اند: اهورايی! متأسفانه شرايط اجتماعی تغيير کرده ولی ديدگاه ها عوض نشده است. چه قبل از انقلاب «اسلامی» و چه بعد از آن به زن های چادری به حقارت نگاه می شد. هيهات که اين نگاه تحقير آميز تنها شامل ما مردها نمی شود. خود خانم ها هم شريک جرم هستند.

(خاطره خوش کودکی -- يا چطور يک مرد «فمنيست» شدم)
رضا شاه در تاريخ ۱۳۱۴ شمسی فرمان کشف حجاب داد. از آن زمان به بعد هر گونه چادر، چاقچور و روبنده ممنوع اعلام شد و آژان ها و امنيه حجاب زنان را با زور از سرشان می کشيدند. همين طور شد که زنهايی که زير بار اين کشف حجاب اجباری نمی رفتند خانه نشين شدند.

مادر بزرگم از آن دوره ها خاطره های فراوان داشت. وی که زن با شهامتی بود بارها با آژان ها درگير شده بود و هيچوقت زير بار اين کشف حجاب اجباری نرفته بود. پدر بزرگم کارمند ماليه بود و سالها قبل از آن دمب عبايش را بريده بودند و حالا بايستی با کت و شلوار به سرکار می رفت. ولی مادر بزرگم از آن بيدها نبود که با اين بادها بلرزد و به سختی مقاومت می کرد. فقط در يک موقعيت که از طرف اداره پدر بزرگم جشنی برپا شده بود و بايستی به همراه همسرانشان در اين جشن حضور پيدا می کردند، مجبور شد که بی حجاب به اين مراسم برود که آنهم چه بی حجابی! يک کلاه بزرگ به سرش چپانده بود و به طوريکه خودش می گفت قيافه کاملاً مضحکی پيدا کرده بود.

مادرم هم در همان خانواده و زير دست همان مادر بزرگ شده بود. بيرون خانه چادر از سرش نمی افتاد. حتی قبل از انقلاب. خانواده ما اصولاً همه سنتی بودند. تا وقتيکه بين خودی ها و فاميل بودند، همه زنها مساوی بودند. ولی بالاخره زمان آن رسيد که بايستی از جمع «خودی ها» خارج می شديم و به جامعه متجدد تهرانی می پيوستيم. اگر زنها در جامعه مردسالار ايران شهروند درجه دو محسوب می شوند، زنهای چادری آن افتخار را هم نداشتند. در جامعه آلامد تهران ديگر يک زن چادری مثل همه زنها نبود. ديگر با آن چادر وارد جامعه زنان اُمل می شد.

عده ای از زنهای خانواده در همان نسل مادرم وارد بازار کار شده بودند که مجبورشان کرده بودند چادر و چاقجور را کنار بگذارند ولی اين روند همه گير نبود. فقط در نسل ما بود که همه دخترهای خانواده به طور کامل بی حجاب شدند، چون لزومات جامعه اينطوری ايجاب می کرد. اين جريانات همه قبل از انقلاب و حجاب اجباری بود.

زمانيکه کودک بودم، بارها شده بود که به همراه مادرم به ادارات دولتی رفته باشيم ولی هربار با بی اعتنايی کارمندان اداری روبرو می شديم که با کراهت با مادرم صحبت می کردند. يا وقتی که به دليلی به دبستان من می آمد و با مدير مدرسه صحبت می کرد همين جريانات برقرار بود. حتی پيش پای او بلند هم نمی شدند. بعضی اوقات در همان عالم کودکی می خواستم چنگ بزنم و آن چادر لعنتی را از سرش بکشم. ولی می دانستم که بدون آن چادر احساس برهنگی می کند. خودم هم به آن چادر اُنس گرفته بودم. بدون آن مادرم را نمی شناختم.

سالها گذشت. ما به فرنگستان آمديم و او در ايران ماند و پير شد. چندی پيش در مورد همين خاطره ها با او صحبت می کردم. فکر می کردم که حالا ديگر بعد از انقلاب اسلامی اوضاع عوض شده باشد و برايش نيمچه احترامی قائل باشند. مخصوصاً اينکه ديگر پا به سن هم گذاشته بود.

با همان لهجه شيرين اصفهانی گفت : «وای ننه. هنوزم همونه س که بود. هنوزم خانومای که مانتوی چسبون پوشيدن کارشون همه جا جلو ميره د.»


:رأی بدهيد Balatarin

۸/۱۴/۱۳۸۶

انقلاب کراواتی

بعد از انقلاب های مخملين در اروپای شرقی، چشممان به انقلاب کراواتی ها در پاکستان روشن شد. انگار تنها گروهی که از حکومت ديکتاتوری در پاکستان واقعاً دلخور شده اند، طبقه مرفه وکلا هستند که می خواهند هرطوری که هست زمام امور را در دست بگيرند و سوگلی محبوب غرب را جانشين ديکتاتور پاکستان کنند. البته شک دارم که اين جماعت کراواتی شعار «مرگ بر ديکتاتور» را سر داده باشند. بقيه ملت پاکستان هم در فقر مطلق زندگی می کنند و نمی دانند دموکراسی خوراکی است يا پوشاکی.

می گويند در آخرين روزهای ديکتاتوری در ايران، سفير آمريکا با شاه ملاقات می کند و از وی می خواهد که برای چند روزی مملکت را ترک کند تا آب از آسياب بيفتد و آنوقت دومرتبه با سلام و صلوات، مثل زمان کودتای بيست و هشت مرداد برگردد سر قصر و زندگی اش. شاه می دانست که راه برگشتی برايش باقی نمانده و همان راهی را می رود که پدرش رفت. برای همين هم بود که در فرودگاه مثل ابر بهار اشک می ريخت.

حالا هم آمريکا تصميم گرفته که زمان رفتن يک ديکتاتور ديگر است. و حتی برايش جانشين هم تعيين کرده اند که يک خانم سفيد پوست (در مقابل بيشتر پاکستانی ها که قهوه ای پوست هستند) و از خانواده اشرافی است. اين خانم که سخت طرفدار آمريکا و سياست های آمريکا در منطقه است، قرار است دموکراسی را در پاکستان برقرار کند. چون از قرار معلوم دموکراسی از نان شب هم واجب تر است. حالا اگر از نوع دست نشانده باشد ، مثل دموکراسی در عراق و افغانستان که ديگر چه بهتر.

پرويز مشرف هم دارد آخرين تقلاهايش را می کند. می داند که زمان رفتن است ولی فکر کرده می تواند با اينکار ها با خواسته های «جامعه جهانی» مقابله کند.

مشرف می رود، مردم پاکستان به زندگی نکبت بار ادامه خواهند داد و برای آنها آب هم از آب تکان نخواهد خورد.

ولی در اين ميان خواسته «جامعه جهانی» برای استقرار دموکراسی در پاکستان تحقق پيدا می کند.



:رأی بدهيد Balatarin

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]

تنها با ذكر كامل منبع ، استفاده از مطالب وبلاگ آزاد است ©