۱۱/۰۱/۱۳۸۴

کلامی چند درباره مشروعيت نظام

بيش از يک سال است که به طور گاه و بيگاه در وبلاگستان فارسی به سير و سياحت مشغول بوده ام. در اين مدت در مورد فرهنگ وبلاگ نويسی فارسی چيزها آموخته ام. در همين وبلاگستان که قرار است هرکس آزادی بيان داشته باشد و بی پروا به حلاجی موضوعات بپردازد، خودسانسوری خاصی وجود دارد که مطمئناً در جهان وبلاگ نويسی انگليسی وجود ندارد. موضوعاتی است که وبلاگ نويسان ايرانی با اکراه به آنها می پردازند که اين خود به فرهنگ وبلاگ نويسی فارسی بر می گردد. همه سعی می کنند از مطالبی که موجب می شود برچسب های سياسی/فرهنگی/مذهبی خاصی را بهشان بچسبانند اجتناب کنند. همه سعی می کنند در گروهکی عضويت داشته باشند و به مسائلی بپردازند که «کم خطر» تر است ولو اينکه به عقيده خودشان دارند «تابوها» را در هم می شکنند. البته من مطمئن هستم کسانی بوده اند که خواسته اند به مسئله مشروعيت نظام بپردازند ولی با توجه به جنجال های ديگر در وبلاگستان، کسی به حرف هايشان وقعی نگذاشته است. اين را گفتم که انتظارات خودم را پايين آورده باشم. انتظاری ندارم که بحث تازه ای در وبلاگستان شروع شود. با اين همه احساس می کنم که بايستی با اين معضل مقابله کرد.

می خواستم در مورد انتخابات اخير رئيس جمهوری بنويسم که بسيار جنجال برانگيز بود. عده ای تصميم بر اين گرفتند که چنين انتخاباتی مشروعيت ندارد و در نتيجه بايستی آنرا تحريم می کردند. عده ای ديگر هم سعی بر اين داشتند که اين عده را قانع کنند که اگرچه اين انتخابات با ايده آل فاصله زيادی دارد ولی بايستی با رأی دادن به کانديدای اصلاح طلب به عناصر انتصابی و غير دموکراتيک رژيم و در نتيجه به جهانيان بقبولانيم که اين رژيم دموکراتيک نيست و پايه هايش بر رأی مردم استوار نشده است. گروه دوم با بی ميلی در انتخابات شرکت کردند ولی سرانجام بازندگان واقعی انتخابات بودند.

چيزی که مشهود است بسياری از مردم کشورمان آرمان هايی که اصلاح طلبان و طرفدارانشان ترويج می دادند در مقابل آنچه گروه مقابل از آن سخن می گفت که همانا بهبود اوضاع زندگانی و معيشتی آحاد ملت بود را کم رنگ ديدند. زمانيکه گروه اصلاح طلب در مورد آزادی، دموکراسی و غيره صحبت می کرد، بيشتر شنوندگان اش گروه های روشنفکر و فرهيخته داخلی و خارجی بودند. اين گروه همان هايی هستند که به کامپيوتر و اينترنت دسترسی دارند و دنيا را از زاويه ديگری می بينند. طرف مقابل از زبان توده ای استفاده می برد و همين باعث شد که در آخر برنده انتخابات شود.

در اين ميان تنها گروهی که از اين بازی انتخاباتی مغلوب بيرون آمد همان طرفداران اصلاحات بودند. گروه تحريمی با شرکت نکردن در انتخابات خواست ثابت کند که هرگونه مشارکتی در حقيقت بی معناست. چون دست آخر همان کانديدايی پيروز شد که به گفته اين گروه نماينده و سمبل اين رژيم است.

بسياری از اشخاصی که انتخابات را تحريم کردند خود را طرفدار دموکراسی می دانستند. آنها براين عقيده بودند که انتخاب واقعی وجود ندارد. حال آنکه يک مقايسه بين کانديداها تفاوت های بنيادين را در برنامه های ارائه شده نشان می دهد. زمانيکه کانديدای اصلاح طلب بنيان برنامه اش را بر دموکراسی می گذارد، کانديدای اصول گرا سخن از عدالت می گويد. زمانيکه کانديدای اصلاح طلب برنامه اش را متوجه طبقه فرهيخته و روشنفکر اجتماع می کند، کانديدای اصول گرا برنامه اش را متوجه طبقه زحمتکش جامعه می کند که از برنامه های عمرانی خاتمی و پيش از او رفسنجانی بهره زيادی نبرده اند وشاهد حادتر شدن وضعيت زندگی شان بوده اند.

پس برنامه کاری اين دو گروه بسيار متفاوت بود. اين تفاوت زمانی بيشتر مشهود می شود که کانديداهای رياست جمهوری را با گزينش هايی مقايسه کنيم که مردم در سيستم های غربی و به خصوص آمريکا با آنها مواجهند. در سيستم آمريکايی دو حزب دموکرات و جمهوريخواه کانديداهايی را برای رياست جمهوری معرفی می کند که برنامه کاريشان بسيار با هم شباهت دارد و تنها نکته ای که آنها را از يکديگر متمايز می کند روشی است که در پياده کردن اين برنامه کاری پيش می گيرند.

پس به نظر می رسد که در اين انتخابات گزينش وجود داشت، حال آنکه تحريم کنندگان به دنبال چيزی بيش از اين بودند. اکثريت آنها به نظام سياسی که در ايران حکمفرماست عقيده نداشته و ندارند و دليل اصلی تحريمشان هم همين بود. آنها به دلايلی که برای خودشان موجه است از سيستم سياسی ايران نوميد شده اند ويا از ابتدا اميدی به اين سيستم نداشتند. پس راه حل را در نفی کل سيستم می بينند. آنها به دنبال سيستمی هستند که پايه هايش با آنچه در حال حاضر وجود دارد تفاوت دارد. آنها اين سيستم حکومتی را مشروع نمی دانند.

مبحث مشروعيت يک نظام مسئله بغرنجی است. چگونه می توان ادعا کرد نظامی که در حال حاضر بر ايران حکمفرماست مشروعيت ندارد ولی نظام قبلی ويا هر نظام ديگري که مورد نظر تحريمی هاست مشروعيت دارد؟ چه کسانی و از کدام قشر اجتماعی در مورد اين مشروعيت تصميم خواهند گرفت؟


چندی است در وبلاگستان حرکاتی شروع شده که در نتيجه فعاليت هايی است که بر عليه ايران در غرب می بينيم و روز به روز شديدتر هم می شود. اگر در گذشته نگران حمله و اشغال آمريکا بوديم، با وضعيتی که در عراق بوجود آمده اين نگرانی ها تا حدودی رفع شده است. ولی خطر تحريم همچنان وجود دارد که موجب نگرانی همه است.

حال بايستی ديد که چگونه می توان با اين خطر مقابله کرد. آيا راه حل همان است که تا کنون به کار گرفته شده و نتيجه زيادی هم از آن حاصل نشده است. آيا دوباره بايستی به قانع کردن کسانی بپردازيم که با اين نظام مخالفند چون آنرا «نامشروع» می دانند؟

اگر فرض کنيم تعريف خاصی برای مشروعيت يک نظام سياسی وجود دارد، چگونه می توان از رژيمی که مشروعيت ندارد حمايت کرد؟ چگونه می توان گفت که ما به مشروعيت اين نظام شک داريم ولی با تحريم هم مخالفيم؟ مردم آفريقای جنوبی تحريم های بدتر از اين را به جان خريدند چون براين باور بودند که رژيم آپارتايد مشروعيت ندارد. پس چگونه می توانيم جلوی تحريم ها را بگيريم در حالی که در مشروع بودن نظام دو دل هستيم و بيشتر اوقاتمان را به قانع کردن تحريمی ها و مخالفين نظام می گذرانيم؟

بايستی با اين جو که بيشتر در خارج مملکت و در دنيای مجازی به وجود آمده مقابله کرد که اگر فردی کوچکترين دفاعی از حقانيت نظام بکند به شدت مورد هجوم تحريمی ها و مخالفين دوآتشه رژيم قرار می گيرد. آنهايی که سخن از آزادی بيان می زنند بايستی به مردم اجازه دهند که با آزادی حرفشان را بزنند.

ممالک اروپايی و آمريکا که از تحريم سخن می گويند برنامه کاری خودشان را دارند. دلشان برای آحاد ملت ايران نسوخته. پس از گذشت بيش از پنجاه سال هنوز دنباله روی همان پروژه ای هستند که در زمان ملی شدن صنعت نفت شروع شد. خيلی چيزها فرق کرده ولی ايده تسلط کشورهای غربی بر کشورهای منطقه تغييری نکرده است. با رد حقانيت نظام به آنها حربه ای می دهيم که بيشتر حرفشان را جلو ببرند که عاقبتش همان چيزی خواهد بود که سعی می کنيم با آن مقابله کنيم.

در همين رابطه: پرچم يک کشور نشانه مشروعيت آنست


:رأی بدهيد Balatarin

۱۰/۲۴/۱۳۸۴

پرچم يک کشور نشانه مشروعيت آنست


پرچم يک کشور می تواند معانی زيادی داشته باشد. می تواند به معنای استقلال، سربلندی و توانايی يک مملکت باشد. ولی هنگاميکه مردم يک کشور اين پرچم را به اهتزاز در می آورند، به معنای علاقه به زادگاهشان می باشد. اين نکته معمولاً ارتباطی به حکومتی که بر آنها حکومت می کند ندارد. حاليه اين حکومت می خواهد دموکراتيک، دست نشانده ويا ارتجاعی باشد، تفاوت چندانی ندارد. مردم روسيه قبل از سقوط شوروی پرچم سرخ داس و چکش دار را به اهتزاز در می آورند و حالا پرچم چند رنگ روسيه را. برايشان هر دو يک معنی داشت که همانا علاقه شان به «روسيه مادر» بود.

هنگاميکه جوانان ايرانی پرچم رسمی کشور را در مسابقات ورزشی به اهتزاز در می آورند، منظورشان علاقه شديد به رژيمی که بر آنها حکومت می کند نيست. منظورشان علاقه به ايران است. اين علاقه ای است که در هر ايرانی می جوشد و همين علاقه به وطن است که ما ايرانی های دور افتاده از وطن را اين چنان در خود مشغول کرده و فکر و ذکرمان را متوجه وطن کرده است.

پرچمی که در دست اين جوانان ايرانی می بينيد بعد از انقلاب ضدسلطنتی به عنوان سمبل رسمی ايران درآمد. بنا به نوشته سايت سيا، پرچم ايران از سه نوار موازی سبز، سفيد و قرمز تشکيل شده است. نماد ملی که کلمه الله می باشد به شکل يک گل لاله به رنگ قرمز در مرکز اين پرچم قرار گرفته که نشانه شهادت است. عبارت الله اکبر يازده بار در حاشيه نوار سفيد نگاشته شده است. اين سمبل ايران است که حتی سازمان سيا هم به آن اذعان دارد.

اين پرچم به اين صورت که تشريح شد در خارج از ايران ناياب است. در تمام تهرانتو که بگرديد حتی يک نمونه از آن هم پيدا نمی شود. من در مورد تهرانجلس و کاميونيتی های ديگر ايرانی نمی دانم ولی فکر کنم اوضاع در آنجا هم به همين منوال باشد. تنها پرچمی که پيدا می شود همان پرچم قديمی ايران با نشان شيروخورشيد (بدون تاج) ويا پرچم سه رنگ ساده است. وقتی مسابقه فوتبالی هست و ايران حريف را شکست می دهد، جوانهای ايرانی را می بينی که با ماشين در خيابان اصلی شهر بالا و پايين می روند، پرچم شيروخورشيد را به اهتزاز در می آورند، بوق می زنند و فرياد می کشند. برای آنها پرچم شيروخورشيد نشانه مملکتشان است. مملکتی که به احتمال زياد هرگز نديده اند. من به شخصه به غير از بالای سفارت در اتاوا در جای ديگری پرچم رسمی ايران را نديده ام، ولی خيلی مايلم بدانم که اگر کسی اين پرچم را به اهتزاز در بياورد، با چه عکس العملی روبرو می شود. من که شخصاً جرأت چنين کاری را نمی کنم. شما چطور؟

عده ای ممکن است دليل مخالفت خود را به نقش بندی عبارت الله در مرکز و حاشيه های اين پرچم بدانند. البته ايران تنها کشوری نيست که از عبارت الله در پرچمش استفاده می کند. کشورهای ديگری هم منجمله عراق و عربستان سعودی از اين عبارت استفاده می کنند. در واقع بعد از اشغال عراق، عده ای خواستند که پرچم عراق را تغيير دهند که با مخالفت شديد مردم عراق روبرو شدند. پس اين مخالفت با پرچم ايران جنبه مذهبی ندارد.

به نظر من اين فقدان پرچم رسمی ايران در خارج از مملکت نشانه غيرمشروع دانستن رژيم ايران در خارج مملکت است. اين مخالفين رژيم براي خودشان يک ايران مجازي به وجود آورده اند که پرچمش همان پرچم شيروخورشيد دار است. در اين ميان گروهی از ايرانيان خارج نشسته خود را اصلاح طلب می دانند. آنها بر اين عقيده اند که اگر قرار است تغييری در ايران به وجود بيايد، بايستی از داخل اين رژيم باشد. آنها از حرکات فکری که در جوانهای دانشجو و فرهيخته در داخل مملکت به وجود آمده حمايت می کنند. در جريان انتخابات از کانديدای اصلاح طلب پشتيبانی می کردند و هدفشان آزادی بيان و دموکراسی از نوع غربی آن است. به نظر می رسد که اين عده مخالف رژيم نيستند ولی حق اهتزاز پرچم رسمی کشورشان حتی از اين گروه هم سلب شده است.

پس موضوع به مشروعيت اين رژيم بر می گردد. تا زمانيکه نتوانيم پرچم رسمی کشورمان را به خاطر فشارهای مخالفين جمهوری اسلامی به اهتزاز در بياوريم، به طور ضمنی مشروعيت اين رژيم را به زير سوال برده ايم. در آن صورت به طور غيرمستقيم از هرگونه اقدامی که شامل تهديد، ارعاب، تحريم و دست آخر حمله نظامی می شود حمايت کرده ايم. چون از هرچه بگذريم تنها روش مقابله با رژيمی که مشروعيت ندارد همين است.


:رأی بدهيد Balatarin

۱۰/۲۱/۱۳۸۴

قبل از تهرانتو – ايالت پنجاه و يکم– رايحه جان بخش



1. اينروزها به پاساژ ايرانی ها در تورنتو که به تهرانتو مشهور است سر می زنی، دسته دسته روزنامه ها و مجله های فارسی را کنار مغازه ها تلنبار کرده اند که هرکسی که رد می شه يک دسته بر می داره و ميره. فکر نکنم کسی پيدا بشه که واقعاً اين نشريات جور و واجور را بخونه ولی هر هفته بدون استثناء منتشر می شوند. نکته جالب اينستکه تمام اين نشريات مجانی اند وگرنه کسی حاضر نمی شد برايشان پول بده. يکی دوبار چند تا ناشر محلی سعی کردند که چند سنتی بابت نشريه شان مطالبه کنند که کارشان به جايی نرسيد ودست آخر يا نشريه را مجانی کردند ويا اينکه ورشکست شدند و رفتند.

امروز توی خرت و پرت هايم می گشتم، چشمم به اين روزنامه افتاد. اين روزنامه يکی از اولين ها در تورنتو و شايد هم اولين بود. آنروزها در تورنتو رقيبی نداشت و آن چند تا واحد بازرگانی ايرانی هم که در تورنتو بودند توی همين نشريه آگهی می دادند. راهنمای مشاغل ايرانی (يلو پيج) وجود نداشت. اين نشريه ماهی يکبار چاپ می شد و پيدا کردنش هم آنقدرها آسان نبود. ولی آنهايی که پيدايش می کردند با ولع از اول تا آخرش را می خواندند با اينکه چيز خواندنی زيادی هم نداشت. بعضی اوقات در مغازه های عربی پيدايش می کردی.

در آن زمان نه کاميونيتی ايرانی در تورنتو بود و نه کسی به ايرانی های مقيم تورنتو به طور کاميونيتی نگاه می کرد. نه اينکه فعاليتی نباشد. بود ولی به صورت انفرادی بود. کسانی هم بودند که سعی کردند انجمنی راه بياندازند ولی هربار کارشان به جايی نرسيد. آخه ايرانی ها را که می شناسيد...

نه فروشگاه ايرانی بود و نه پاساژ ايرانی. نان لواش، پنير بلغار و چای باروتی را از يک مغازه ارمنی می گرفتيم و از مغازه های عربی نان پيتا می خريديم که شبيه نان تافتون گرد است ولی شباهتشان در همان جا ختم می شود. رستوران ايرانی هم نبود. اگر می خواستی به رستوران ايرانی بروی بايستی راهی مونترال می شدی که در آنجا رستوران عمر خيامی بود. بنده خدايی هم بود که يک مغازه را يکشنبه ها در يورکويل که منطقه شيک و پيک و آلامد تورنتوست اجاره کرده بود و به خلق الله نون و کباب می داد. آنهم فقط هفته ای يکبار. بايستی بوديد و می ديديد که چه محشری بود برای همين يک ذره بوی و مزه وطن.

2. يک کمی در مورد سياست کانادا بنويسم چون فکر می کنم در وبلاگستان کمتر در مورد سياست کانادا صحبت می شود. با اينکه تعداد وبلاگ نويسان ايرانی مقيم کانادا کم هم نيست ولی انگار کاری با سياست آنهم در جايی که در آن زندگی می کنند ندارند و هميشه نگاهشان معطوف به آن سوی آبهاست.

بهرحال در کانادا انتخاباتی هست و کانديدای محافظه کار شانس زيادی دارد که بعد از انتخابات تشکيل دولت دهد. اين حزب محافظه کار هم از لحاظ فلسفه سياسی به نومحافظه کارانی که در حال حاضر کاخ سفيد و کنگره آمريکا را اشغال کرده اند نزديک است. به احتمال زياد بعد از انتخاب شدن به پابوس جورج بوش خواهد رفت و دستورالعمل های لازم را دريافت خواهد کرد.

البته نه اينکه ليبرال ها که الان دولت را تشکيل داده اند ناسيوناليست باشند. آنها هم از هر فرصتی استفاده می کردند که در مقابل آمريکا خودشيرينی کنند. تنها تفاوتش در اينستکه با روی کار آمدن يک دولت محافظه کار همه چيز به نفع آمريکا تمام می شود و کانادا به طور رسمی به بلوک نومحافظه کاران آمريکايی می پيوندد.

در اين ميان روی کار آمدن يک نومحافظه کار آنهم در کانادا باعث خواهد شد که دو کشور انگليسی زبان در آمريکای شمالی هر چه بيشتر به هم نزديک بشوند وسيستم رفاهی که در کانادا وجود دارد از بين رفته و آمريکايی شدن کانادا تشديد شود.

بهرحال وقتی که پهلوی غول و بی شاخ و دمی مثل آمريکا زندگی می کنی بايستی انتظار چنين وقايعی را هم داشت. اگر هم کانادا تبديل به ايالت پنجاه و يکم آمريکا شد که خدا کند به ما يک گرين کارت بدهند که بتوانيم بی دردسر از مزار مطهر حضرت والت ديزنی عليه السلام زيارت کنيم. البته فکر نکنم چون روی پيشانی ما مهر تروريست بودن را زده اند.

3. رهبر کبير اسراييل هنوز در حال اغماﺀ بسر می برد. من پزشک نيستم و از علم جانورشناسی هم شناخت زيادی ندارم. ولی مگر قرار نبود روز دوشنبه از اغماء بيرون بيايد؟ چرا اينقدر طول کشيد؟ نکند خدای ناکرده زبانم لال تبديل به سيب زمينی شده و کسی صدايش را در نمی آورد؟ در خبرها بود که پزشکان دست به ابتکار تازه ای زده اند و يک بشقاب پر از شاوارما که همان کباب ترکی خودمان است را پهلوی بالين وی قرار داده اند تا شايد اين موضوع باعث شود که از حالت اغماء بيرون بيايد. اگر هيچ چيز ديگری کارگر نشد، مطمئناً اين ابتکار آخری اميد به زندگی را در اين مرد کبير (بيشتر از لحاظ جثه) احيا خواهد کرد.


:رأی بدهيد Balatarin

۱۰/۱۸/۱۳۸۴

سرزمين سبز، چطور تروريست شديم، شب نشينی در جهنم

Winterstorm in Toronto

1. اين صحنه ای است که هر زمستان در بيشتر کانادا تکرار می شود. دو هفته بود که رنگ خورشيد را نديده بوديم. هر روز تيره و تاريک بود. چشم چشم را نمی ديد. از پنجره که به بيرون نگاه می کردی حتی ساختمان جلويی و کوچه مقابل را نمی ديدی. درست مثل اين بود که آخر زمان رسيده و همه چيز و همه کس کنف يکون شده. تو مانده ای و اين چهار ديواری. صبح که از خانه بيرون می آيی، هنوز هوا کاملاً تاريک است. با اينکه ساعت از ۸ هم گذشته. در اين ميان خورشيد خانوم (هنوز ميشه گفت خورشيد خانوم؟) سعی خودش را می کند که از لابلای اين ابرهای تيره و تار سرکی بکشد و اشعه های جان بخش خود را بر روی بنده های خدا بيفکند ولی دست آخر تسليم می شود.

زمستان کانادا سرد و طولانی است و در بيشتر جاها شش ماه طول می کشد. در اين مدت همه از يک سوراخ به سوراخ ديگر می خزند. درست مثل مورچه ها. از خانه به مترو، از مترو به سرکار. از شاپينگ مال به پارکينگ زيرزمينی. از توی تونل تا سرکار و خانه. تا آنجايی که می توانند از هوای آزاد پرهيز می کنند. آنهايی هم که شهامت تحمل اين يخ و يخبندان و باد شديد بی پدر ومادر را دارند، و از سوراخ هايشان خارج می شوند با سرعت راه می روند ويا می دوند، به کسی نگاه نمی کنند، با کسی کاری ندارند. تنها چيزی که در فکرشان می گذرد اينستکه خودشان را به سوراخ بعدی برسانند. آنوقت است که بعد از چند لحظه دومرتبه از زير يک خروار شال و کلاه و پالتو بيرون می آيند و شکل آدميزاد می شوند. نفسی به راحتی می کشند و به اين سرمای بی پدرومادر فحش می دهند.

اين موضوعات را هيچ گاه در بروشورهای توريستی کانادا پيدا نمی کنيد. اگر عکسی هم از زمستان باشد، تصويری از يک عده اسکی باز است که در آفتاب جلنگ به خوبی و خوشی مشغول ورزش های زمستانی هستند.

می گويند اولين مهاجرين اروپايی که بر روی يخ های گرينلند پا گذاشتند برای اينکه ديگران را به مهاجرت تشويق کنند اين سرزمين يخی را گرينلند (سرزمين سبز) نام گذاشتند. اشخاصی که به اميد اين سرزمين سبز به گرينلند آمدند از کرده خود پشيمان شدند ولی ديگر راه بازگشتی نبود. چون همه مايملک خود را فروخته بودند و خرج اين سفر پرمخاطره کرده بودند. عده زيادی هم از سرما يخ زدند.

در مقابل سفارت های کانادا غوغايی است. مردم صف های طولانی می بندند که به اين سرزمين سبزی که اسمش کاناداست بيايند. بعد از اينکه آمدند هم با سرمايش می سازند. باز هم شکرش باقيست که کسی در اين سرما يخ نمی بندد. البته کسانی هستند که منجمد می شوند ولی تعدادشان انگشت شمار است و از طبقه محرومند که معمولاً حقی در جامعه ندارند.
Antrim, NH
2. قبل از اينکه به سرزمين سبز کانادا کوچ کنم، مدت زمان کوتاهی را در يکی از دهات ايالت نيوهمپشاير آمريکا به نام آنتريم گذراندم. از اين دوره خاطرات خوبی دارم. نيوهمپشاير يکی از آن ايالاتی است که هيچوقت در موردش چيزی نمی شنويم و قبل از اينکه به اين ايالت بروم حتی از وجودش خبر هم نداشتم. در آنجا به کالج دورافتاده ای می رفتم که در حدود ۶۰ ايرانی ديگر هم در آن مشغول «تحصيل» بودند. آن زمانها هنوز سفارت آمريکا در تهران را نبسته بودند و اگر يک طوری می توانستی I-20 بگيری که پذيرش از يکی از موسسات آموزش عالی در آمريکاست، بعد از چند روز دوندگی بهت ويزای دانشجويی می دادند. آنوقت بود که به آرزوی ديرينه ات می رسيدی و رهسپار سرزمين فرصت و آزادی می شدی.

هر بار که به شهرهای بزرگ آمريکا می رفتيم، همه چيز برايمان جالب و تماشايی بود. از آن زمان تا حالا هربار که به آمريکا مسافرت کرده ام خوش گذشته و کلی آموزنده بوده. ولی از زمان حمله تروريستی به نيويورک و واشنگتن اين رابطه ما با آمريکا هم قطع شد.

مقاله ای را در روزنامه صبح تورنتو می خواندم که در مورد وضعيتی است که ايرانی ها سر مرز آمريکا با آن مواجهند. از انگشت نگاری و عکس برداری که بگذريم، هربار از مرز گذشتن چند ساعتی معطلی دارد که به انتظار و بازجويی و جواب دادن به سوال های مسخره می گذرد.

مقاله در مورد دو ايرانی است. اولی بابک اصلاح جو نام دارد و يک معمار است. وی يکی از ۲۵۰،۰۰۰ ايرانی است که پاسپورت کانادايی دارند و برای انجام امور بازرگانی لازم است که به ايالات متحده مسافرت کند.
هربار که به آمريکا مسافرت می کند مورد پرس و جو قرار می گيرد که شامل انگشت نگاری و عکاسی می شود. وی می گويد که تمام اين جريانات در حدود چهارساعت طول می کشد که بايستی در ترمينال خالی فرودگاه در انتظار بماند. به وی اجازه داده شده که تنها از ترمينال های بين المللی خاصی استفاده کند.

نفر دوم پوپا سليمی نام دارد و به خاطر اينکه يکی از بستگانش بيمارست، ناچار است که مرتب به ايالات متحده مسافرت کند. وی می گويد که هربار از وی انگشت نگاری و عکاسی شده و سوال پيچ می شود که در حدود سه ساعت و نيم طول می کشد.

در يکی از اين بازجويی ها از وی در مورد خانواده و رانده ووهايش سوال شده و از وی پرسيده اند که آيا در خانه گياهانی دارد. زمانی که پاسخ داده که ندارد از وی پرسيده اند که چرا نه؟ و از وی پرسيده اند از چه نوع کود شيميايی استفاده می کند!

اين وضعيت ما ايرانی ها در آمريکای شمالی است. اگرچه تا به حال حمله ای بر عليه غرب انجام نشده که يک ايرانی در آن درگير باشد، بايستی تحت چنين شرايط تحقير کننده ای قرار بگيريم.

نمونه ديگر اين رفتار تحقير آميز را امروز در وبلاگ فرنگوپوليس خواندم که بسيار آموزنده است.

3. امروز در جهنم غوغايی است. همه برای ورود يک شخصيت منحصر به فرد آماده می شوند. آب و جاروب کرده اند و بهترين سويت را در قعر جهنم برايش آماده کرده اند. بهترين هيزم را تهيه ديده و با بی صبری در انتظار اين شخصيت هستند. چرا نمی آيد؟ پزشکانش سعی می کنند اين ورود را به تأخير بياندازند. آيا موفق می شوند؟ آيا بعد از اينکه از حالت اغماء مصنوعی در آمد تبديل به سيب زمينی می شود؟ فقط شيطان می داند.


:رأی بدهيد Balatarin

۱۰/۱۴/۱۳۸۴

ضيافت شام رئيس جمهور– مردی با جليقه نقره ای




iranian.com .1 را خيلی ها می خوانند. من جزو آن خيلی ها نيستم. هر چند وقت يکبار سری می زنم ولی چيز خواندنی پيدا نمی کنم. البته شايد من در اقليت باشم. بهرحال خيلی ها هم هستند که برنامه های مبتذل تلويزيون را تماشا می کنند و ممکن است چنين برنامه هايی خيلی هم محبوب باشند. دليل نمی شود که برنامه های خوبی باشند. در ديدار آخری چشمم به اين عکس افتاد که در بخش «به هر جهت» iranian.com بود که از قرار معلوم بخش فکاهی اين وب سايت است.

البته به چشم اکثريت ملت ايران (نه آنهايی که مثل بنده در فرنگستان، پشت ميز و در جلوی کامپيوتر نشسته اند) مطلب خنده داری در اين عکس وجود ندارد. شخصی چهار زانو در مقابل سفره نشسته و به تناول شام مشغول است. اين کاری است که اکثريت مردم مملکت ما هر روزه انجام می دهند. چيز عجيب غريبی نيست.

چندی پيش نقدی بر يک کتاب جديد به نام «ما ايران هستيم» نوشتم که موجب اعتراض يک خواننده شد. البته بايستی اعتراف کنم که اين کتاب را نخوانده ام و با توجه به مشغله کاری و اينکه همين حالا کتابهای زيادی بر روی قفسه دارم که دارند خاک می خورند و فرصتی برای خواندنشان ندارم، در موقعيتی نيستم که هر کتاب جديدی که به بازار عرضه می شود را بخوانم. بهرحال اعتراض من به عکس های روی جلد و عنوان اين کتاب و نه به محتويات آن بود. افرادی که متأسفانه تعدادشان کم هم نيست سعی می کنند همه مظاهر «اُمل» بودن در جامعه ايرانی را نفی کنند ويا به مسخره بگيرند. بگويند که اگر شخصی در خانه اش روی مبل و صندلی نمی نشيند، موقع غذا خوردن از کارد و چنگال استفاده نمی کند، از آداب و اصول اشرافی بويی نبرده ويا با آنها نامأنوس است، نمی داند موقع سالاد خوردن از کدام چنگال بايستی استفاده کرد، در حقيقت به «جامعه نوين ايرانی» تعلق ندارد. و کسانی که در شمال شهر به کاپوچينو نوشيدن مشغولند در حقيقت ايرانی نوين واقعی هستند.

اين ايران آلترناتيو که خودشان در تهرانجلس به وجود آورده اند و مدلی از آن را در شمال شهر تهران هم پياده کرده اند را ايران واقعی می دانند و اکثر ايرانی هايی که به کار و کاسبی خود مشغولند و همان هايی هستند که به احمدی نژاد رأی دادند چون او را مثل خودشان ديدند را اُمل و عقب افتاده می بينند. البته نمي شود همه را با يک چوب زد ولي آيا خيلی از همين اشخاص ليبرال و فرهيخته نيستند که دم از دموکراسی، حقوق بشر و آزادی مي زنند. ولي رابطه خود را با آحاد جامعه از دست داده اند؟ فکر می کنيد اگر احمدی نژاد وارد کلبه يک روستايی بشود، بيشتر خودش را در جمع خودی ها حس کند يا ما ايرانی های باصطلاح متجدد غرب نشين و آن ليبرال های تهران نشين؟

اگر کسی کت و شلوار نپوشد، فکل نکند ويا مثل خاتمی آن قباهای شيک و پيک را به تن نکند، مورد استهزا قرار می دهند. البته احمدی نژاد اولين کسی نيست که مورد اينگونه حمله ها قرار گرفته. نمونه اش زياد است. فيدل کاسترو را يک عمر مسخره کردند تا بالاخره آخر عمری به تنش کت و شلوار کردند.

2. شکی نيست که احمدی نژاد از آداب لباس پوشيدن چيز زيادی نمی داند. نمونه اش آن کاپشن های رنگ و رو رفته ای است که مرتب می پوشد ويا تصوير زير که اخيراً گرفته شده.

وی چندی است که مشغول انتصاب مشاورين گوناگون است. ولی به نظر می رسد به چيزی که بيش از همه چيز نياز دارد يک مشاور لباس است که به وی بگويد پدرجان، جليقه در حدود بيست سال پيش دِمده شد. شايد هم آنچه بعضی ها می گويند که وی می خواهد ايران را به بيست سال قبل برگرداند زياد هم بی ربط نيست. از وضع لباس پوشيدنش معلوم است.
در همين باره: از وبلاگ another irani online
در همين زمينه: ما ايران هستيم


:رأی بدهيد Balatarin

۱۰/۱۲/۱۳۸۴

آرامش در حضور ديگران - يا من شعر می نويسم، پس هستم


نوشته ای پر مغز را در وبلاگ پرخواننده زيتون خواندم. از سخنان ناصر تقوايی کارگردان برجسته کشورمان، قبل و بعداز انقلاب گرفته شده بود. منهم گفتم نوشته ای را زيتون وار در تأييد اين سخنان عالمانه و خردمندانه بنويسم:
1- هر موضوعی می تواند موضوع خوبی برای ساختن فيلم کوتاه باشد. ولی از هر موضوعی نمی توان فيلم درست کرد. موضوع بايد موضوع باشد وگرنه فيلم بدون موضوع می شود که نتيجه اش فيلم بدون موضوع است. به همين منوال برای عکاسی هم بايستی ديد عکاسی داشت. اگر ديد عکاسی نداشته باشيد عکس تان بی ديد می شود.
2- داستان های دروغ و داستان هايی که در هيج جا امکان وقوع ندارند به درد نمی خورند. مگر اينکه بتوان سر تماشاگر را با تروکاژ و جلوه های ويژه گرم کرد که آنوقت شهير خواهيد شد و آينده ای همسان اسپيلبرگ و کامرون خواهيد داشت. در بِورلی هيلز خانه ييلاقی خواهيد داشت و اگر کلاهتان هم اين طرف ها بيافتد، بر نمی گرديد برداريد.
3- در سالن سينما ويا تئاتر "نفسی" وجود دارد که تنها افراد هوشمند آنرا درک می کنند و به وسيله تله پاتی اين "نفس" را به ديگران منتقل می کنند.
4- فيلمسازان جوان معمولاً زيادی در مورد گشنگی بچه ها و وام خانه و قسط ماشين فکر می کنند که اين باعث می شود فيلمنامه را کامل ننويسند. می توانيد برای امرار معاش به مسافرکشی ويا لبوفروشی بپردازيد و فيلمنامه را بدهيد ديگران بنويسند. اشکالی ندارد.
5- اين ما نيستيم که حرفه مان را انتخاب می کنيم. اين فشار گرسنگی است که حرفه را برای ما انتخاب می کند. آدم های موفق کسانی هستند که در خانواده های پولدار به دنيا آمده باشند تا "روح" خودش حرفه آنها را انتخاب کند.
6- برای نوشتن حتماً «جای دنجی» داشته باشيد. البته اين جای دنج می تواند هرکجايی باشد. مثلاً کنار کوچه، در يک کارتن خواب، سرگذر، ته دره، قعرچاه و.. ولی بايستی دنج باشد. اگر شومينه و موزيک شوپن هم داشته باشد فبها.
7- چند گروه نويسنده داريم. يک عده سفر می کنند، يک عده سفر نمی کنند. يک عده با مداد می نويسند، يک عده با مداد نمی نويسند. يک عده موقع نوشتن پشتک می زنند، يک عده پشتک نمی زنند. آن عده که پشتک می زنند معمولاً نوشته هايشان پر معنی تر است. چون خون در مغزشان جمع می شود و از سر قلمشان بيرون می آيد.
8- حالا که از فيلم و نويسندگی گفتيم، بپردازيم به شاعری. نيما تنها بود. البته کسان ديگری هم بودند. ولی اين دليل نمی شود که نيما تنها نباشد. نيما بر روی همه چيز ما تأثير گذاشت: بر روی لباس های مان، بر روی طول ريش مان، بر روی روسری هايمان، بر روی بلندی عباهايمان و غيره. نيما "آبجکتيو" بود و همه قبل از او "سابجکتيو" بودند. اگر شاعر قديمی "سابجکتيو"، سرو را به معشوق تشبيه می کند، اين خوب نيست. سرو کجا و معشوق کجا. سرو ثابت است و معشوق معمولاً متحرک است. به غير از زمان هايی که خسته می شود و می نشيند که آنوقت مثل سرو می شود.
9- يکی از بدبختی های ايران اين است که همه با ديد "سابجکتيو" به موضوعات نگاه می کنند. اگر به حرف نيما گوش کرده بوديم و ديدمان را "آبجکتيو" کرده بوديم حالا وضعمان به از اين بود.
10- شعر فارسی با رودکی شروع می شود. رودکی پدر شعر "سابجکتيو" است که به درد نمی خورد. و اگر برای نيما نبود هنوز داشتيم سر «بوی جوی موليان» بحث و جدل می کرديم.
11- هر زبان در حدود پنج شش هزار سال طول می کشد تا به پختگی برسد. ولی شاعران ( و دانشمندان) ايرانی يک ميان بر پيدا کردندکه اين پنج شش هزار سال را در هزار و اندی خلاصه کنند و به قوام و زيبايی برسانند. حالا بگيد ما عقب افتاده هستيم.
12- رودکی مسئول درست کردن قالب های شعر فارسی بود. نيما مسئول خراب کردن قالب های شعر فارسی بود.
13- کار صبا هم شبيه رودکی بود. او مسئول درست کردن قالب های موسيقی ايرانی بود. موسيقی پاپ ايرانی مسئول خراب کردن اين قالب ها بود.
14- مشروطه باعث شد که ايران هم فيلسوف سياسی داشته باشد. البته افلاطون صدها سال قبل از آن دموکراسی را مطرح کرده بود. ولی برای ايرانی ها چند صد سال (چند هزار سال؟) طول کشيد که شير فهم شوند. و انگار دست آخر هم درست شير فهم نشدند چون يک سيستم شاهی را با سيستم شاهی ديگر جايگزين کردند. اين خودش قوه خلاقيت ايرانی را نشان می دهد.
15- دهخدا آمد و فرهنگ نوشت و تازه فهميديم که برای تلفن لغت نداريم. ولی يونانی ها از هزاران سال قبل برای تلفن واژه داشتند. با اينکه تلفن هنوز اختراع نشده بوده. در حقيقت يونانی ها براي راديو،تلويزيون، کامپيوتر، موبايل، هندی کم و سی دی هم لغت داشتند. فقط نشسته بودند منتظر که اين وسايل اختراع شوند.
16- نيما به اين نتيجه رسيد که قافيه را بايستی کنار گذاشت و اين تحولی در شعر فارسی ايجاد کرد. همين اتفاق در سينمای فارسی به وقوع پيوست. کسانی که قبل از نيما در زمان سعدی و حافظ و رودکی فيلم می ساختند، از قافيه در فيلم فارسی بهره می گرفتند. بعد از نيما، اين عادت کنار گذاشته شد و به سينمای نوين ايران رسيديم که بدون قافيه است و تمام رنگی هم هست.
17- آريايی ها قومی فرش باف بوده و هستند. اين به ريشه های چوپانی و گله داری ما بر می گردد. بايستی در سرتاسر کشور دانشگاه های فرش باقی تأسيس شود تا ايرانی ها بيشتر با ريشه های آريايی شان آشنايی پيدا کنند. علوم جديد و «های تک» و انرژی هسته ای ووو را بی خيال. البته هر فرشی هم خوب نيست. آن فرش های گران قيمت که در خانه های پولدارها می بينيد به درد عمه شان می خورد. نقشش زيادی ريز است.
18- تمثيل تراشی در هنر فيلم سازی کاری قبيح و ناستوده است.
19- کتاب «بوف کور» صادق هدايت بدترين کتابش بود. پس آنهايی که به فکر ساختن فيلمی بر اساس اين اثر هستند بهتر است فکر نان کنند که خربوزه آب است.
20- هنر يعنی قاب درست کردن. حالا آنها که هنرشان قاب درست کردن است، هنرمند واقعی هستند.
حاشيه ها:
- آقای تقوايی در طول عمرش به همه جای ايران سفر کرده به غير از کرج. البته خيلی بعيد به نظر می رسد چون کرج بر سر راه بسياری از نقاط مملکت است. مگر اينکه دانشمندان ايرانی وسيله ای برای ايشان ابداع کرده اند که هرگونه خاطره کرج را از ذهنشان محو می کند.
- حرف های آقای تقوايی بر روی فيلمسازان جوان بسيار موثر بود. جمعيتی که بيرون آمد با جمعيتی که وارد شد بسيار متفاوت بود. همه ريش پرفسوری درآورده بودند (به استثنای خانم ها) و ديدشان "آبجکتيو" شده بود. البته «نفس سالن" هم بی تأثير نبود.
- اين همه اش شوخی بود. هی هی هی. پس کسی به دل نگيره. سال نوی شما هم مبارک!

در همين رابطه: ناصر خان تقوايی.


:رأی بدهيد Balatarin

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]

تنها با ذكر كامل منبع ، استفاده از مطالب وبلاگ آزاد است ©