۱۰/۱۸/۱۳۸۴

سرزمين سبز، چطور تروريست شديم، شب نشينی در جهنم

Winterstorm in Toronto

1. اين صحنه ای است که هر زمستان در بيشتر کانادا تکرار می شود. دو هفته بود که رنگ خورشيد را نديده بوديم. هر روز تيره و تاريک بود. چشم چشم را نمی ديد. از پنجره که به بيرون نگاه می کردی حتی ساختمان جلويی و کوچه مقابل را نمی ديدی. درست مثل اين بود که آخر زمان رسيده و همه چيز و همه کس کنف يکون شده. تو مانده ای و اين چهار ديواری. صبح که از خانه بيرون می آيی، هنوز هوا کاملاً تاريک است. با اينکه ساعت از ۸ هم گذشته. در اين ميان خورشيد خانوم (هنوز ميشه گفت خورشيد خانوم؟) سعی خودش را می کند که از لابلای اين ابرهای تيره و تار سرکی بکشد و اشعه های جان بخش خود را بر روی بنده های خدا بيفکند ولی دست آخر تسليم می شود.

زمستان کانادا سرد و طولانی است و در بيشتر جاها شش ماه طول می کشد. در اين مدت همه از يک سوراخ به سوراخ ديگر می خزند. درست مثل مورچه ها. از خانه به مترو، از مترو به سرکار. از شاپينگ مال به پارکينگ زيرزمينی. از توی تونل تا سرکار و خانه. تا آنجايی که می توانند از هوای آزاد پرهيز می کنند. آنهايی هم که شهامت تحمل اين يخ و يخبندان و باد شديد بی پدر ومادر را دارند، و از سوراخ هايشان خارج می شوند با سرعت راه می روند ويا می دوند، به کسی نگاه نمی کنند، با کسی کاری ندارند. تنها چيزی که در فکرشان می گذرد اينستکه خودشان را به سوراخ بعدی برسانند. آنوقت است که بعد از چند لحظه دومرتبه از زير يک خروار شال و کلاه و پالتو بيرون می آيند و شکل آدميزاد می شوند. نفسی به راحتی می کشند و به اين سرمای بی پدرومادر فحش می دهند.

اين موضوعات را هيچ گاه در بروشورهای توريستی کانادا پيدا نمی کنيد. اگر عکسی هم از زمستان باشد، تصويری از يک عده اسکی باز است که در آفتاب جلنگ به خوبی و خوشی مشغول ورزش های زمستانی هستند.

می گويند اولين مهاجرين اروپايی که بر روی يخ های گرينلند پا گذاشتند برای اينکه ديگران را به مهاجرت تشويق کنند اين سرزمين يخی را گرينلند (سرزمين سبز) نام گذاشتند. اشخاصی که به اميد اين سرزمين سبز به گرينلند آمدند از کرده خود پشيمان شدند ولی ديگر راه بازگشتی نبود. چون همه مايملک خود را فروخته بودند و خرج اين سفر پرمخاطره کرده بودند. عده زيادی هم از سرما يخ زدند.

در مقابل سفارت های کانادا غوغايی است. مردم صف های طولانی می بندند که به اين سرزمين سبزی که اسمش کاناداست بيايند. بعد از اينکه آمدند هم با سرمايش می سازند. باز هم شکرش باقيست که کسی در اين سرما يخ نمی بندد. البته کسانی هستند که منجمد می شوند ولی تعدادشان انگشت شمار است و از طبقه محرومند که معمولاً حقی در جامعه ندارند.
Antrim, NH
2. قبل از اينکه به سرزمين سبز کانادا کوچ کنم، مدت زمان کوتاهی را در يکی از دهات ايالت نيوهمپشاير آمريکا به نام آنتريم گذراندم. از اين دوره خاطرات خوبی دارم. نيوهمپشاير يکی از آن ايالاتی است که هيچوقت در موردش چيزی نمی شنويم و قبل از اينکه به اين ايالت بروم حتی از وجودش خبر هم نداشتم. در آنجا به کالج دورافتاده ای می رفتم که در حدود ۶۰ ايرانی ديگر هم در آن مشغول «تحصيل» بودند. آن زمانها هنوز سفارت آمريکا در تهران را نبسته بودند و اگر يک طوری می توانستی I-20 بگيری که پذيرش از يکی از موسسات آموزش عالی در آمريکاست، بعد از چند روز دوندگی بهت ويزای دانشجويی می دادند. آنوقت بود که به آرزوی ديرينه ات می رسيدی و رهسپار سرزمين فرصت و آزادی می شدی.

هر بار که به شهرهای بزرگ آمريکا می رفتيم، همه چيز برايمان جالب و تماشايی بود. از آن زمان تا حالا هربار که به آمريکا مسافرت کرده ام خوش گذشته و کلی آموزنده بوده. ولی از زمان حمله تروريستی به نيويورک و واشنگتن اين رابطه ما با آمريکا هم قطع شد.

مقاله ای را در روزنامه صبح تورنتو می خواندم که در مورد وضعيتی است که ايرانی ها سر مرز آمريکا با آن مواجهند. از انگشت نگاری و عکس برداری که بگذريم، هربار از مرز گذشتن چند ساعتی معطلی دارد که به انتظار و بازجويی و جواب دادن به سوال های مسخره می گذرد.

مقاله در مورد دو ايرانی است. اولی بابک اصلاح جو نام دارد و يک معمار است. وی يکی از ۲۵۰،۰۰۰ ايرانی است که پاسپورت کانادايی دارند و برای انجام امور بازرگانی لازم است که به ايالات متحده مسافرت کند.
هربار که به آمريکا مسافرت می کند مورد پرس و جو قرار می گيرد که شامل انگشت نگاری و عکاسی می شود. وی می گويد که تمام اين جريانات در حدود چهارساعت طول می کشد که بايستی در ترمينال خالی فرودگاه در انتظار بماند. به وی اجازه داده شده که تنها از ترمينال های بين المللی خاصی استفاده کند.

نفر دوم پوپا سليمی نام دارد و به خاطر اينکه يکی از بستگانش بيمارست، ناچار است که مرتب به ايالات متحده مسافرت کند. وی می گويد که هربار از وی انگشت نگاری و عکاسی شده و سوال پيچ می شود که در حدود سه ساعت و نيم طول می کشد.

در يکی از اين بازجويی ها از وی در مورد خانواده و رانده ووهايش سوال شده و از وی پرسيده اند که آيا در خانه گياهانی دارد. زمانی که پاسخ داده که ندارد از وی پرسيده اند که چرا نه؟ و از وی پرسيده اند از چه نوع کود شيميايی استفاده می کند!

اين وضعيت ما ايرانی ها در آمريکای شمالی است. اگرچه تا به حال حمله ای بر عليه غرب انجام نشده که يک ايرانی در آن درگير باشد، بايستی تحت چنين شرايط تحقير کننده ای قرار بگيريم.

نمونه ديگر اين رفتار تحقير آميز را امروز در وبلاگ فرنگوپوليس خواندم که بسيار آموزنده است.

3. امروز در جهنم غوغايی است. همه برای ورود يک شخصيت منحصر به فرد آماده می شوند. آب و جاروب کرده اند و بهترين سويت را در قعر جهنم برايش آماده کرده اند. بهترين هيزم را تهيه ديده و با بی صبری در انتظار اين شخصيت هستند. چرا نمی آيد؟ پزشکانش سعی می کنند اين ورود را به تأخير بياندازند. آيا موفق می شوند؟ آيا بعد از اينکه از حالت اغماء مصنوعی در آمد تبديل به سيب زمينی می شود؟ فقط شيطان می داند.


نظرات: ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی
:رأی بدهيد Balatarin

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]

تنها با ذكر كامل منبع ، استفاده از مطالب وبلاگ آزاد است ©