۱۱/۲۳/۱۳۸۸
چه بلایی سر ما ملت آمده؟
سال ها پیش که تازه به فرنگستان آمده بودیم، روزی با دوستی که او هم ایرانی بود سوار اتوبوس شدیم. مردی که از حالتش معلوم بود که سخت برای سلامتی اش نگران است وارد اتوبوس شد و از راننده خواست که به او کمک کند. مرتب دستش را روی نبضش می گذاشت. فکر می کرد که شاید سکته قلبی کرده. راننده با پرخاش با او روبرو شد و می گفت که باید اول کرایه اش را بپردازد!
در این میان مسافرین اتوبوس هم سرشان توی کار خودشان بود. من و دوستم هم نظاره گر این جریانات. آخر سر آن مرد مجبور شد که از اتوبوس پیاده شود و راننده هم در را به رویش بست و اتوبوس حرکت کرد. دوستم با تأسف و شرمندگی به من نگاهی انداخت و گفت «انگار بالاخره ما هم کانادایی بی رگ شدیم!»
یادم می آید بچه که بودم هر وقت که سوار اتوبوس می شدیم، تمام صندلی ها را زن ها و سالمندها اشغال کرده بودند. اگر زنی یا سالمندی هم سوار می شد، به طور غیرارادی بلند می شدیم و جایمان را به او می دادیم. برای بزرگ تر احترام قائل بودیم حالا می خواهد آخوند باشد یا عمله.
داشتم به عکس های ضرب و شتم کروبی نگاه می کردم که چطور این پیرمرد را کتک زدند. مردم هم که حکماً خیلی هایشان سبز بودند با خونسردی رد می شدند. این جنبشی است که فکر می کند بالغ شده ولی هنوز نمی تواند از رهبرانش محافظت کند. یک نفر نبود که از این پیرمرد بدبخت محافظت کند که اینطور مورد تعدی قرار نگیرد. این جماعت به نسل من خرده می گیرند که چرا می خواست دنیای بهتری بنا کند، چرا انقلاب کرد. چرا وقتی که می گفت «توپ، تفنگ، مسلسل دیگر اثر ندارد» به این شعار ایمان داشت و به آن عمل می کرد.
ولی حالا جماعتی را شاهد بودم که با خونسردی گذر می کردند که انگار اتفاقی نیافتاده. همان هایی که وقتی گشت های ارشاد زنان را با خود می برند با خونسردی نظاره گر هستند.
آخر سر چند زن چادری به نجات کروبی شتافتند و خواستند با چادرهایشان از او محافظت کنند! اینهم غیرت ما مردان ایرانی. بی پرده بگویم، خداوند به مملکتی رحم کند که نسل امروز می خواهد بنیان گذار آن باشد.
۱۱/۲۲/۱۳۸۸
میلیون ها نفر کجا بودند؟
یک آقای ریشو که این روزها زیاد از او حرفی نیست روزی گفته بود: «زحمتکشان به غیر از زنجیرشان چیزی را ندارند که از دست دهند.» این موضوع را نمی توان در مورد طبقه متوسط گفت. ما خیلی چیزها را داریم که نمی خواهیم یا نمی توانیم از دست بدهیم. همیشه هم یک راه فرار از واقعیت برایمان موجود است؛ این راه می تواند یک سفر به شمال یا خارج باشد. هر وقت هم که دلمان می گیرد یک کنسرت ابی در دوبی حال می دهد. چون در آنجا می توانیم با آزادی کامل «مرگ بر دیکتاتور» بگوییم.
حاکمیت هم این را می داند و برای همین هم هست که سی سال آزگار سرکار باقی مانده اند.
مارک تواین روزی گفته بود که «خبر فوت من بسیار اغراق آمیز بود.»
انگار خبر مرگ این رژیم هم همینطور.
اشتراک در پستها [Atom]