۱/۱۱/۱۳۸۴

سر و جان فدای فوتبال

اين تب فوتبال هم مثل خوره به جان جوانهای ما افتاده و ول نمی کند. همين چند روز پيش بود که عده ای از جوانان مملکت بر اثر ازدحام و يا هرچه می خواهيد اسمش را بگذاريد (حماقت، استيصال، کمبود) به همديگر مچاليده شدند و عده ای زخمی و مجروح و کشته شدند. و آنهم برای چی؟ يک بازی مقدماتی مسابقات جام جهانی که حتی نتيجه اش حساسيت چندانی هم نداشت.

در اينکه جوانهای ايرانی، همانند بيشتر جوانهای ديگر در دنيا عاشق فوتبالند شکی نيست ولی اين جريان بوی ديگری می دهد. اگر کسی حاضر است بر سر يک بازی نه چندان حساس جان خود را از دست بدهد، اين شخص يا مجنون است ويا از زندگی بيزار. تيم ملی ايران که هيچگاه در سطح جهانی مطرح نبوده که اينقدر توی سر و کله هم می زنند، استاديوم را پر از تماشاچی می کنند و مثل يک گله گوسفند زير دست و پای هم ديگر خرد و خاکشير می شوند.

چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن جلوی اينگونه رقابت های ورزشی و جانفشانی ها را نمی گرفتند. در قبل از انقلاب تنها روزنامه ها و مجله هايی که بطور آزادانه از اوضاع ورزشی نقد می کردند همان نشريات ورزشی بودند که جوانها هم می خريدند و هر مقاله بی معنی اش را با ولع تمام می خواندند. از زمان انقلاب به اين طرف هم نشنيده ام که در نشريه ورزشی ای را تخته کرده باشند. بقول معروف اين سوپاپ اطمينان جامعه است. هميشه يک راهی پيدا می کنند که سر خلق الله را گرم نگه دارند. حتی اگر بر سر مسابقات بی معنی ورزشی و آنهم يک تيم ميان مايه باشد که در سطح جهانی مطرح نيست و در خود آسيا هم رقيبان زيادی دارد. دو سه تا مهره عمده دارد که آنهم با يکی دو گل بهار نمی شود. و هر وقت هم به جام جهانی راه يافته آنقدر هول شده اند و خرابکاری کرده اند که فوری از همان دری که آمدند مرخصشان کرده اند.

ولی سران قوم تب فوتبال را آتشين نگه می دارند. چون می دانند که اگر فوتبال نباشد، با اين جوی که در مملکت هست و جلوی هرگونه رابطه مشروع و تفريحات سالم گرفته شده، ممکن است جوانها سر به طغيان بزنند. بر خلاف بسياری ورزشهای ديگر خرجی هم ندارد. يک توپ پلاستيکی می خواهد و چهارتا پيت حلبی بعنوان دروازه، و يک عده بچه که با پای برهنه بدنبال توپ بدوند و ادای ستاره های مشهور فوتبال را در بياورند. غير از اين راه های ديگری هم برای جلوگيری از طغيان جوانان پيدا کرده اند و بهمين دليل درصد بزرگی از جوانان مملکت معتادند.

همان روز مسابقه در اتاق نشسته بودم و مشغول کار خود بودم. می دانستم که قرار است مسابقه ای باشد ولی زياد از چند و چوند آن باخبر نبودم. در همين اثنا صدای بوق ماشين به گوشم خورد. آنهم نه يکبار، بله ده پانزده بار. فوری شستم خبردار شد که بايستی چه خبر شده باشد چون توی اين شهر که ده ها مليت مختلف با هم زندگی می کنند، فقط ايرانی ها هستند که چنين کارهايی می کنند. بعد از پيروزی به خيابان می ريزند. درست مثل اينکه خدای ناکرده جام جهانی را برده باشند با پرچم هايشان با همديگر کورس می گذارند.

اتفاقاً همان روز بعدازظهر برای هواخوری به پارکی رفتم. البته توجه داريد که پارک مکان هواخوری و گردش و پيک نيک است ولی در همين پارک هم دو جوانی را ديدم که سوار ماشين با پرچم های شيروخورشيد قراول می دادند. خيلی دلم می خواست جلويشان را بگيرم و منظورشان را از اين کار مسخره جويا شوم. واقعاً فکر می کنند کسی در ينگه دنيا حتی خبردار می شود که تيم ملی ايران مسابقه را برده و حتی اگر هم بشوند، فکر می کنند که اين ملت از همه جا بی خبر در مورد اين رفتار چه فکری می کنند؟ تنها مردمی را می ديدم که هاج و واج به اين دو جوان ماشين سوار نگاه می کردند و حتماً توی دلشان به ريششان که هنوز درست و حسابی هم بيرون نزده بود می خنديدند.


نظرات: ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی
:رأی بدهيد Balatarin

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]

تنها با ذكر كامل منبع ، استفاده از مطالب وبلاگ آزاد است ©