۱۲/۲۲/۱۳۸۴
آيا تاريخ را بايد فراموش کرد؟
عده ای عقيده دارند که هرگونه پيشرفت فرهنگی، اجتماعی و سياسی در يک جامعه صرفاً از طريق مبارزات مردمی حاصل می شود و بايستی از داخل همان سيستم شروع شود و قدرت های خارجی نمی توانند خواستهای ژئوپوليتيک خود را با استفاده از جنگ و اشغال بر ديگر ملتها تحميل کنند.
وقايع ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و حملات و اشغال افغانستان و عراق توسط قوای آمريکايی تمام محاسبه ها را بر هم زد. اکنون عقيده عمومی بر اين است که در حقيقت کنتور تاريخ دوباره به صفر برگشته و هر آنچه در قبل از اين واقعه تاريخی اتفاق افتاده به دوران پيش از ۹/۱۱ تعلق دارد و بنابراين به دورانی تعلق دارد که ديگر از لحاظ ژئوپوليتيکی بی ارزشی است.
اين تسونامی که در افغانستان و عراق شروع شد، در حال گذار از مرزها و ورود به ايران است. فکر کنم تسونامی نام خوبی بر اين واقعه باشد چون نمی توان به آن جنبش گفت. حکومت هايی در دو کشور فوق الذکر بر سر کار گذاشته شده اند که در ظاهر به نظر دموکراتيک می آيند ولی در باطن دست نشانده اند. اين عبارت «دست نشانده» هم معنای خودش را از دست داده است. دست نشانده بودن ديگر مشکلی نيست. زمانی ملت ها برای استقلال ارزش قائل بودند و فکر کنم يکی از دلايل انقلاب هم همين بود، ولی حالا ديگر همه چيز بی معنی و شعار مانند شده است که يک عده بر سر منبرها و پشت تريبون ها سر می دهند. و يک عده جوان های قديمی هم هنوز با شنيدن سخنرانی های اشخاصی مانند سالوادور آلنده و ديگر انقلابيون حالی به حالی می شوند. نکته مهم برای هر دولتی از کمونيست گرفته تا ارتجاعی، عضویت در جامعه متمدن جهانی است. اگر روزی به انقلابيون به عنوان شخصيت هايی نگاه می کرديم که برای بهبود جامعه شان از جان مايه گذاشتند، حالا تبديل به نقشی بر روی تی شرت های جوانان شده اند.
از سوی ديگر اين تسونامی دموکراسی که قرار بود چهره خاورميانه را تغيير دهد، تغيير محسوسی در کشورهايی که قبلاً به نام «دست نشانده» می شناختيم ايجاد نکرده است. همان اشخاص بر سر کارند و همان جنايت ها و خفقان سابق برقرار است. چون با اينکه بقيه دول منطقه نيز (به غير از اسرائيل و فلسطين اشغالی) بويی از دموکراسی نبرده اند، ولی در رادار آمريکايی ها قرار نگرفته اند. در حال حاضراين تسونامی دموکراسی دليلی نمی بيند که کشورهای ديگر منطقه را هدف قرار دهد، با اينکه مردمانشان تشنه دموکراسی از اين نوع ويا از هر نوع ديگری هستند.
با اين حال تجربيات عراق و افغانستان نشان داده که گرچه بمباران و کشتار و خانه سوزی و جنگ و جدال عامل به روی کار آمدن نوعی دموکراسی شده، ولی نتايج جانبی هم به همراه داشته است. عده ای شروع کرده اند نتايج اين خرابی ها و کشتارها را به زير سوال ببرند. اين روزها صحبت بر سرجنگ داخلی در عراق و با مقياس کوچک تر در افغانستان است. بعيد به نظر می رسد که طراحان صدور دموکراسی به منطقه اين گونه مشکلات را در نظر گرفته بودند. پس بايستی به ميزهای طراحی خود بازگردند و موضوع را مورد موشکافی و تجزيه و تحليل قرار دهند.
در اينجاست که صدور دموکراسی به ايران رنگ ديگری به خود می گيرد. مدت هاست که اتاق های فکری سازمان های نومحافظه کار آمريکايی مملو از ايرانيانی شده که سالها با سياست های غلط و کجدار و مريز آمريکا سرکرده بودند و حالا بالاخره احساس می کنند که آمريکا جدی است و با آنکه کسی سخن از آن به ميان نمی آورد ولی مقصود نهايی تغيير رژيم است. با اينکه صحبت از کودتا و حمله و اشغال نيست ولی هدف نهايی همان است.
اينکه می گويند آمريکای امروز ديگر آمريکای پنجاه سال پيش و زمان کودتای آمريکايی/انگليسی بر عليه دولت مردمی مصدق نيست حقيقت دارد. در اينجا دو سوال پيش می آيد. اول اينکه اگر آمريکا دولت مصدق را به زير نکشيده بود، اکنون موقعيت سياسی و اجتماعی ايران و تمام منطقه در چه حالتی بود و آيا هنوز لزومی برای تسونامی دموکراسی پيش می آمد؟ سوال دوم اينستکه آيا می توان تاريخ را به فراموشی سپرد؟ آيا می توان گفت که آمريکای امروزی در حقيقت خيرخواه ايران و تمام منطقه است؟ آيا می توان گفت که هدف اصلی آمريکای امروزين ترويج و اشاعه دموکراسی در منطقه است؟ اگر چنين می بود آيا برايش راحت تر نبود که از حکومت های دست نشانده که با کمک های مالی و نظامی اش بر سر کار باقی مانده اند شروع می کرد؟
و اگر برای منافع سياسی و اقتصادي خود و به قول چامسکی «شاخه اش» در منطقه اينکارها را مي کند، نقش ايرانيان اتاق فکر نشين و آکادميک در اين تحول چه خواهد بود؟
اشتراک در پستها [Atom]