۴/۲۲/۱۳۸۵
اين نوشته کاملاً جدی است - به غير از قسمت اول، وسط و آخرش
سيمای فرنگوپوليس لطف کرده بود و متنی تحت عنوان «نگفتنی ها از انقلاب مخملین می گوید» را در وصف هجويات حقير نوشته بود. البته به احتمال زياد اين کار را از سر دلسوزی کرده بود چون می دانم دل رحيمی دارد. به قول خودش «کلی کولی بازی» در آورده بودم که کسی به خانه ما سر نمی زند. ولی خب نتيجه اش اين شد که اين وبلاگ گرد و غبار گرفته ما برای دو سه روزی هم که شده مشتری پيدا کند.
از شوخی گذشته [!] سيما می نويسد «نگفتنی ها بعضی وقت ها چیزهایی را می نویسد که حد اقل در جو وبلاگستان نگفتنی است.» در حقيقت اين گفته سيما همان چيزی است که من هميشه در فکرم بوده. در اين مدت يکسال و اندی که در اين وبلاگستان فارسی به سير و سياحت مشغول بوده ام، به مسائلی برخورد کرده ام که انگار هيچکس نخواسته ويا نتوانسته مطرح کند. کسانی هم بوده اند که سنت شکن بوده اند و مورد حمله هتاکان قرار گرفته اند و دست آخر لقای وبلاگ نويسی را به عطايش بخشيدند و راهی کار خود شده اند. اگر هم کسی خواسته چيزی بنويسد که با رويه حاکم بر وبلاگستان فارسی همخوانی نداشته، هزار جور لفت و لعابش داده، گفته که من طرفدار رژيم ويا اين و آن نيستم و غيره و غيره.
من تابو شکن نيستم و ادعای بدعت گذاری هم نمی کنم ولی آيا اگر کسی خطاب به آقای گنجی بگويد که مشکل مملکت را نمی توان با سه روز اعتصاب غذا حل کرد، بدون اينکه حاشيه پردازی کند و کلی لفت و لعابش بدهد، چيزی ازش کم می شود؟ اگر به آقای گنجی بگويد که در مملکت ما صدها هزار (و شايد ميليون ها) کودک هستند که سر گرسنه به زمين می گذارند و در حقيقت هر روزه اعتصاب غذای اجباری دارند. اگر برگردد و به آقای گنجی بگويد که آيا اين گروهی که قرار است به اين اعتصاب غذا دست بزند، نمونه ای از جامعه ايرانی است؟ چون با همه احترامی که برای اساتيد قائلم و خودم چندی را در محضرشان به «تحصيل» مشغول بودم، طبقه روشنفکر و دانشگاهی نماينده ملت نيست.
من در ايران زندگی نمی کنم و سالهای سال است که از مملکت به دور افتاده ام. آنهايی که در ايران زندگی می کنند از همسايه و نانوايی و بقال سر برزن بپرسند. چند نفر هستند که اين اعتصاب غذا حتی به گوششان خورده ويا ذره ای برايشان اهميت دارد. از آن روستايی بپرسيد که آه در بساط ندارد.
سيما در جای ديگری می گويد: «من فکر می کنم این نوشته محمد از آن دسته نگفتنی هاست در جو غالب سیاسی وبلاگستان. که خب وقتی گفته شده دیگر نگفتنی نیست.» فکر کنم سيما زيادی خوش باور است. فکر می کند که با نوشتن چيزی می توان فرهنگ را تغيير داد. فرهنگ حاکم بر وبلاگستان فارسی را من ويا امثال من تعيين نمی کنند. فرهنگ حاکم بر وبلاگستان فارسی را با يک نوشتار نمی توان تغيير داد، مخصوصاً نوشتار شخصی که خودش را در خارج جو حاکم بر وبلاگستان فارسی می بيند.
مشکل مملکت ما با تغيير سيستم حکومتی به طوريکه گنجی مطرح کرده حل نمی شود. مشکل مملکت ما بيش از هر چيز فرهنگی است. چگونه می توان تصور کرد مملکتی که اين همه ذخاير طبيعی دارد، نفت دارد، نيروی جوان با استعداد دارد، در عين حال اين همه مشکل داشته باشد؟ مشکل مملکت ما فرهنگی است: فرهنگ فساد اخلاقی و اقتصادی. اگر قرار بود اين فرهنگ فساد از بين برود که خب انقلاب اسلامی برای رفع آن کافی بود. چون هرچه بود و نبود، مردمی بود. آيا جنبشی که گنجی در سر می پروراند هم از نوع مردمی است؟
در پايان برای اينکه نشان داده باشم که با هيچکس پدر کشتگی ندارم و صرفاً از او انتقاد دارم، شعری را از شاعره چيره دست معاصر، خانم سيمين بهبهانی تکرار می کنم که در وصف بزرگ مردی است:
ای کاش می توانستم تا گل برات بفرستم
يا بهر روزه داری هات نقل و نبات بفرستم
شوريده وار امشب را با واژه عشق می ورزم
تا با دميدن خورشيد شعری سزات بفرستم
ای کودکی که ديروزت موقوف نی سواران شد
اکنون که مرد ميدانی اسب و قبات بفرستم
ابليس را ز خود راندی از دل غبار افشاندی
پاداش اين دل آگاهی شکر و ثنات بفرستم
ای کاش می توانستم بر عمر تو بيفزايم
سويت ز اشک خود جامی آب حيات بفرستم
ای کاش می توانستم شرحی به خون کنم
امضادر تنگنای زندانت حکم نجات بفرستم
اين ناگشوده در بر تو روزی گشوده خواهد شد
فرش اميد می بافم تا پيش پات بفرستم
اشتراک در پستها [Atom]