۵/۱۹/۱۳۸۵
يک روز گرم بهاری بود. همه برو بچه های هم کلاسی را سوار اتوبوس مدرسه کرده بودند. همه به سمت حوزه امتحانی می رفتيم. همه طوطي وار می خوانديم:
شاهنشها ای سايه خدا
در سايه ات آسوده جان ما
ای رهبر فرزانه وطن
بر کشتی ايران تو ناخدا
ربع قرن اگر شاها
شهريار ايرانی
برقلوب اين ملت
تا ابد تو سلطانی
و چند سرود ديگر. همه اش در مورد شاه بود.
موقع نوشتن انشاء هم ياد گرفته بوديم که هر طوری که هست موضوع را يک ربطی به شاه بدهيم. اينطوری نمره قبولی تضمين می شد. اگر انشاء در مورد فصل بهار بود می شد نوشت:
«همانطوريکه شاهنشاه در کتاب انقلاب سفيد می فرمايند: فصل بهار يکی از بهترين فصل های سال است و در اين فصل بايستی لباس نو پوشيده و به ديدار فک و فاميل رفت.»
معلم بدبخت هم که اسم شاه را در انشاء می ديد، مجبور می شد يک نمره قبولی بدهد. چون ممکن بود بابای بچه ساواکی از آب در بيايد و آنوقت کارش ساخته بود.
البته ما خودمان هنوز نفهميده بوديم که جريان چيست. بچه مدرسه ای هايی هم که بعضي اوقات چيزی مي گفتند که نشان مي داد سرشان ممکن است بوی قرمه سبزی بدهد را ساواکی می دانستيم. آخر به گفته بزرگتر ها فقط ساواکی ها بودند که جرأت می کردند از اين حرفها بزنند.
خاطرات کودکی...
اشتراک در پستها [Atom]