۵/۲۹/۱۳۸۵
می گفنتد شعبان به شاه خيلی علاقه داشته. در حقيقت با اينکه همه بهش بی مخ می گفتند و کسی برايش احترامی قائل نبود ولی يک حالت نيمه اسطوره ای پيدا کرده بود. يک چيزی همانند راسپوتين. افسانه هايی برايش ساخته بودند که در زندان چه شکنجه هايی به او داده اند ولی هنوز می گفته «جاويد شاه!»
روز چهارم آبان، تولد شاه، تعطيل رسمی بود. تمام روز راديو و تلويزيون سرودهای شاهی می زد. همه شهر را آيين بندی کرده بودند. بچه مدرسه هايی را هم به استاديوم آزادی که آنروزها اسمش آريامهر بود برده بودند. همه سرود می خواندند و می رقصيدند. نصف استاديوم، در مقابل شاه مأمورين امنيتی و پليس نشانده بودند. بچه مدرسه ها پلاکاردهايی را در دست می گرفتند و با آنها شکل ها و حروف مختلف درست می کردند:
«شاهنشاها، سپاس، سپاس، سپاس!»
روی هم رفته برنامه جالبی تهيه ديده بودند. شاه هميشه دير وارد استاديوم می شد ولی هميشه قبل از هنرنمايی شعبان و ياران خودش را می رسانيد. شعبان جلوی شاه دولا راست می شد و شاه هم در عوض لبخند می زد و سری تکان می داد. فکر کنم اين دوستی دو طرفه بود. همديگر را خوب می شناختند.
بعد از آن شعبان و ياران شروع به انجام ورزش های باستانی می کردند که برای ما بچه ها کسل کننده ترين بخش برنامه بود. تماشای يک عده مرد نيمه برهنه خپله لطفی نداشت. ميل ها را به بالا پرتاب می کردند. می گفتند ميل های شعبان توخالی بود.
شعبان روز ۲۸ مرداد در لُس آنجلس مرد. درست مثل اينکه فرشته مرگ هم با شعبان بی مخ شوخی داشته. حتماً خيلی دلش می خواست در همان تهران می مرد ويا اقلاً بغل شاه خاکش می کردند.
اشتراک در پستها [Atom]