۲/۰۷/۱۳۸۶
!طرح مبارزه با امنيت اجتماعی
در فرودگاه آمستردام جمع شده بوديم و منتظر هواپيما بوديم که ما را به تهران ببرد. تفاوت محسوسی بين چهره مردها و زن های ايرانی حاضر در ترمينال وجود داشت. مردها مشغول خوش و بش و خنده و شوخی بودند. ولی غم در چهره زن ها مشهود بود. اين موضوع برای من که سال ها از مملکت به دور افتاده بودم عجيب می نمود. چطور می توان تصور کرد شخصی که به مملکتش برمی گردد اين طور ماتم زده باشد.
در دوران پيش از انقلاب که بزرگ می شديم خيلی چيزها فرق داشت. در خيابان های شمال شهر تهران که راه می رفتی همه جور آدمی می ديدی. آنروزها «مينی ژوپ» مد روز شده بود و جوانک های چشم چران و متلک گوهم دلی از عزا در می آوردند. ولی از قرار معلوم امنيت اجتماعی وجود نداشت.
البته خيلی چيزها هم بود که جامعه نمی پسنديد. اين جهش سريع به سوی «دروازه های تمدن بزرگ» که شاه در فکرش می پرورانيد خيلی ناهنجاری های اجتماعی به وجود آورده بود که با معيارهای جامعه ايرانی همخوانی نداشت. مدل شاه يک کشور متمدن غربی بود بدون اينکه به خصوصيات جامعه ايرانی توجهی داشته باشد. بی بند و باری هم در اجتماع زياد بود و خيلی از پدرومادرهای سنتی، نگران آينده فرزندانشان بودند. مثلاً يادم می آيد توريست های آمريکايی و اروپايی با بيکينی به مراکز خريد شهرهای ساحلی مملکت وارد می شدند و کسی هم نبود که جلوی اينها را بگيرد. ولی حالا که ديگر توريستی باقی نمانده که نگران اين موضوع باشند و آن چندتايی که هنوز می آيند را هم روسری به سرشان کرده اند. آقای رئيس جمهور هم در خرابه های تخت جمشيد از مردم دنيا دعوت می کند که بيايند و شکوه ايران باستان را از نزديک تماشا کنند ولی در عين حال اين چهره خشن را از نظام به نمايش می گذارند.
خيلی جالب است که همه حکومت ها برای پيشبرد اهدافشان به مغلطه مفاهيم رو می آورند. وقتی می بيينند ديگر حنايشان رنگی ندارد و نمی توانند سر ملت را شيره بمالند، از عبارات نوين استفاده می کنند تا به رفتارشان نوعی مشروعيت بدهند.
۱/۳۱/۱۳۸۶
«!مدونای مسلمان» و «بمب ايران»
اينروزها هر کسی از ننه اش قهر می کند ويا فاقد هرگونه استعدادی است به خوانندگی رو می آورد. نمونه اش زياد است: همه آن جوانک های لُس آنجلسی را ديده ايم که به فارسی می خوانند ولی موسيقی شان و ادا و اطوارشان و رقاصه هايشان از خاک پاک کاليفرنيا هستند. کاری هم ندارد. يک عده رقاصه ويا چند مانکن بيکار و گرسنه را استخدام می کنند، باهاشان لاس خشکه می زنند و آخر سر هم می گويند که چقدر دلشان برای ايران يا تهران يا هر جهنم دره ديگری تنگ شده! بيشترشان هم در کاليفرنيا بزرگ شده اند و خاطره چندانی از ايران ندارند ولی خب همه شان می خواهند يک روزی به ايران آلترناتيو برگردند: يک چيزی در مايه های همان ايران آلترناتيوی که در تهرانجلس درست کرده اند.
---------
سناتور آمريکايی جان مک کين که می خواهد نامزد حزب جمهوريخواه برای رياست جمهوری شود برای خود شيرينی و براساس آهنگی از «بيچ بويز» گفته که «بمب ايران!»
شرط می بندم که صدای ايرانيان دو آتشه مقيم آمريکا هم در نيايد. چون هرچه باشد اين سخنان توهين آميز در مورد امپراتوری باستانی ويا آن قطعه آب موسوم به «خليج فارس» در جنوب ايران نبوده است. اين گفتار توهين آميز در مورد زمان حال و موقعيت ايران در منطقه است. اين سخنان توهين آميز در مورد سياست واقعی است.
پ.ن.: يک سازمان ليبرال مخالف جنگ در آمريکا از اين سخنان قصار سناتور مک کين براي راه اندازی يک پيکار تبليغاتی استفاده کرده (+). حالا بايستي منتظر بود و ديد ايرانی های ضد جنگ در آمريکا چه خواهند کرد. آيا زندگی سياسی جناب مک کين به پايان رسيده. فکر نکنم.
۱/۱۷/۱۳۸۶
معضل ايرانی بودن
فکر نمی کردم که اين وبلاگ به جلسه روانکاوی تبديل بشود ولی بعد از خواندن نوشته ای از بهنود در مورد «اعتماد به نفس ايرانی ها» به اين فکر افتادم که شايد اين پديده کمبود اعتماد به نفس که از آن رنج می برم پديده ای همه گير بين جامعه ايرانی باشد و مختص به شخص من نشود.
من کمبود اعتماد به نفس دارم. نمی توانم در مقابل يک جماعت بيش از چهل نفر صحبت کنم. البته مشکل به صورتی نيست که مزمن ويا کلينيکال باشد ولی هميشه وجود داشته وشايد هميشه هم وجود خواهد داشت. برای مثال هروقت که در اين وبلاگ پستی می گذارم، بعداً پشيمان می شوم که اين چه چيزی بود که نوشتم و شايد نبايستی اين موضوع را مطرح می کردم. پس همين مشکل باعث شده که ازبعضی جهات محافظه کار بشوم. شايد به همين دليل هم هست که بعد از بيش از دو سال که گاه و بيگاه در اين وبلاگ می نويسم، هنوز تعداد خوانندگان دائمی ام از انگشتان دو دست بالاتر نرفته. چون نمی خواستم با ديگران درگير بشوم. نمی خواستم وارد دعوا و نزاع های وبلاگستان بشوم که رمز بالا بردن تعداد خواننده هاست. وقتی می بينم ديگران اينکار را می کند، من برای آنها خجالت می کشم! پس فکر کنم قدری از اين مشکل آگاهی داشته باشم.
ولی آيا اينکه يک شخص ويا گروهی از اشخاص اعتماد به نفس ندارند را می توان عمومی کرد و گفت پس همه ايرانی ها اعتماد به نفس ندارند. چون فکر می کنم آنچه ما ايرانی ها از آن رنج می بريم کمبود اعتماد به نفس نيست. پديده ای است که بس جدی تر از آن است.
مثال می زنم. حتماً خودتان هم با اين موضوع برخورد کرده ايد. دختر خانم ايرانی را در محفلی می بينيد که موهايش را مثل خواننده های «ام.تي.وی» رنگهای عجيب غريب کرده و هزار من سرخاب و سفيداب به صورتش ماليده تا آن چيزی که مربوط به هويت شرقی اش می شود را محو کند. ويا آن جوانک را می بييند که زير ابرو برداشته و حلقه به بينی دارد. حالا همين موضوع را با بقيه مليت هايی که از آن منطقه می آيند مقايسه کنيد. با عرب ها مقايسه کنيد. با هندی ها مقايسه کنيد که با وجود اينکه برای صدها سال تحت قوای استعمارگر بوده اند، ولی هنوز هويت هندی خود را از دست نداده اند. هنوز ساری و آن جامه های سفيد بلند را می پوشند و هنوز خال به ميان پيشانی می گذارند. به اين گزينه پوششی افتخار نمی کنند ولی آنرا انکار هم نمی کنند. برای خودنمايی نيست که اينجور لباس می پوشند ولی بخشی از هويتشان است و با اين هويت کاملاً قانع و راضی هستند.
اين پديده فقط به لباس پوشيدن خلاصه نمی شود. به جورناليست هايمان نگاه کنيد که از لندن و آمستردام و لُس آنجلس و تورنتو می نويسند. اگر دولت ايران کنفرانس هولوکاست راه می اندازد ويا قطع نامه های پی در پی شورای امنيت را ناديده می گيرد، احساس شرم می کنند. اگر پانزده جاسوس انگليسی را آزاد می کند هم همينطور. چون دلشان نمی خواهد اينگونه تنش ها وجود داشته باشد. ترجيح می دادند که ايران هم مثل بقيه کشورهای منطقه و دست نشانده بود. اينگونه استقلال را نمی پسندند چون از نوع غربی و جهان آزادی نيست. و دليلش اين نيست که اعتماد به نفس ندارند. خير. در زندگی عادی شان خيلی هم اعتماد به نفس دارند ولی از موقعيتشان در جهان شرم دارند.
ايرانی ها به طور کلی فکر می کنند که کشورشان از لحاظ جغرافيايی در نقطه اشتباهی قرار گرفته. دوستی داشتم که وقتی ازش سوال می شد از کجا آمده می گفت «پرشيا»! هميشه هم سعی می کرد با لهجه فرانسوی صحبت کند. فکر می کرد مردم شايد خيال کنند «پرشيا» يک جايی در اروپا باشد و با تحقيری که به پاکستانی ها نگاه مي کنند به وی نگاه نکنند. ايران از يک طرف با پاکستان و از طرف ديگر با ترک ها و عرب ها محاصره شده. همه اين مليت ها از آنچه هستند کاملاً رضايت دارند. افتخار نمی کنند ولی راضی هستند. ولی ايرانی ها فکر می کنند که از همه مليت هايی که آنها را محاصره کرده اند بالاتر هستند. با اينکه چهره هايمان بيشتر به هندی ها و عرب ها می خورد تا انگليسی ها و اهالی کشورهای اسکانديناوی. بزرگترين دشنامی که می توان به يک ايرانی داد اينستکه او را عرب خطاب کنی. آنوقت است که جوشی می شود و هرچه از دهانش بيرون می آيد نثار خطاب کننده می کند. برای همين هم هست که اينقدر برايمان اهميت دارد که يک قطعه آب که در جنوب مملکت است هميشه «فارس» باقی بماند. و به اين موضوع توجه نداريم که اين قطعه آب در تصرف قوای بيگانه است.
همه ممالک دنيا به تاريخشان افتخار می کنند ولی وضعيت ما از اين حرف ها گذشته. اين تاريخ دوهزار و پانصدساله را گرفته ايم و رها نمی کنيم. ولی بيشتر به تاريخ قبل از اسلام افتخار می کنيم چون هنوز عرب های وحشی مملکت را تصرف نکرده بودند. هنوز «تمدن» داشتيم. اگر نيامده بودند شايد اميدی بود که خودمان را به طور کامل و در بست از مليت هايی که دور و برمان را گرفته اند جدا کنيم و شايد چهره هايمان هم با آنها تفاوت داشت. از «آخوند» بدمان می آيد چون سمبل همان فرهنگ عقب افتاده عربی است.
۱/۱۶/۱۳۸۶
ما» و تروريست ها»
تروريست ها:
تصميم با همه ماست.
۱/۱۲/۱۳۸۶
معصوميت از دست رفته جامعه آزاد جهانی
داشتم اين پست را می نوشتم که عکس مقابل را در صفحه اصلی سايت سی. ان. ان. ديدم که از تظاهراتی است که در خارج سفارت بريتانيا در تهران برگزار شده. قدری گل از گلم شکفته شد. مخصوصاً چون از بين همه عکس های اين تجمع، عکسی را انتخاب کرده بودند که نشانگر تروريستی است که با پاره سنگی به سوی سمبل دنيای آزاد حمله می کند. خداوند پدر رسانه های آزاد در اين جامعه آزاد جهانی را بيامرزد.
اشتراک در پستها [Atom]