پارسال همين موقع ها بود که «سيندی شيهان» را در تورنتو ديدم. يک سالن بزرگ در دانشگاه تورنتو را اجاره کرده بودند و انتظار داشتند که خيلی ها بيايند. ولی متأسفانه بيش از نيمی از سالن خالی بود.
سيندی چهره جذابی ندارد. مثل هنرپيشه های هاليوودی و خواننده های برهنه نيست که از صدقه سر همين سيستم به پول و پله ای رسيده اند و خرشان از آب گذشته. حالا هم يکهو تبديل به فعال اجتماعی شده اند و شروع کرده اند به عرعر کردن. همان کسانی که در هنگام حمله به عراق، پرچم آمريکا را به دور خودشان پيچيده بودند و خفه خون گرفته بودند. همان کسانی که «مايکل مور» را در مراسم اهدای جايزه هاليوودی اسکار هو می کردند، چون حقيقت را می گفت.
ولی سيندی درد کشيده. از چهره اش پيداست. در چشمانش غم ابدی است. بزرگترين سرمايه زندگانی اش را که پسرش باشد از دست داده. غيرممکن است به سخنان سيندی گوش کرد و احساس ترحم نکرد: از دردی که اين زن و هزاران مادر داغدار در سرتاسر دنيا کشيده اند. هيچ فرزندی نبايد قبل از پدر و مادرش بميرد. سخنان سيندی از صدتا کنفرانس و سخنرانی و سمپوزيوم و «ورک شاپ» و غيره بهتر و آموزنده تر است: آن گروه از سخنرانان به اصطلاح روشنفکر و دانشگاهی که با به کارگيری سخنان سوپرروشنفکرانه می خواهند سر شنونده را شيره بمالند و با ريش بزی شان و قيافه حق به جانبشان و لبخند مرموزشان به شنونده بگويند که بعله ما با خواندن اين تعداد کتاب و تئوری از شما بيشتر می فهميم. سخنان سيندی از دل بر می آيد و به دل می نشيند.
ولی از همه اينها گذشته در سيندی انرژی را ديدم که کمياب است. در او اميد ديدم: اميد به فردايی بهتر. اميد به پيروزی دموکراسی و آزادی واقعي. درست مثل اين بود که شک نداشت از اين ميدان نبرد پيروز بيرون می آيد. و همين انرژی به شنونده هم منتقل می شود. شنونده هم تصور می کند که اميدی هست. باتری های شنونده شارژ می شود.
حالا سيندی به اين نتيجه رسيده که اميدی نيست. سيستم چنان مغز آمريکايی ها را شستشو داده که هرگونه کشتار، بی عدالتی و فلاکتی را تحمل می کنند و به لانه های زنبوری شان پناه می برند. جلوی تلويزيون می نشينند و به اراجيف مفسران سياسی «سي.ان.ان» و «فاکس نيوز» گوش می کنند. به تماشای «آمريکن آيدول» و شوهای به اصطلاح «حقيقی» می نشينند و آنچه به اسم آنان در دنيا اتفاق می افتد را فراموش می کنند.
سيندی می گويد:
. . .
من تا زمانيکه با جورج بوش و حزب جمهوريخواه مخالفت می کردم، محبوب به اصطلاح چپی ها بودم البته جناح راست به من به عنوان «بازيچه» حزب دموکرات تهمت و افترا می زد. اين افترا به خاطر منزوی کردن من و پيغامم بود. يک زن چطور می توانست فکر بکر داشته باشد و در خارج سيستم «دو حزبی» فعاليت کند.
با اين حال هنگاميکه شروع کردم حزب دموکرات را با همان معيارهايی بسنجم که حزب جمهوريخواه را سنجش می کردم، انگيزه من شروع به فرسايش کرد و «چپ» شروع به استفاده از همان برچسب هايی برای بدنام کردن من کرد که جناح راست استفاده می کرد. از قرار معلوم هيچکسی به پيغام من توجه نکرد که مشکل صلح و کشتار مردم موضوع «چپ يا راست» نيست بلکه موضوع «درست و غلط » است.
. . . مردم دنيا به ما آمريکايی ها به صورت يک جوک نگاه می کنند چون به رهبران سياسی خود اينقدر اختيارات جنايتکارانه می دهيم و اگر راه حلی برای اين سيستم «دو حزبی» فاسد پيدا نکنيم، جمهوری مردم سالار ما خواهد مرد و به بيابان برهوت شرکت سهامی فاشيسم تبديل خواهد شد.
. . . بدترين نتيجه ای که امروز صبح گرفتم اينستکه «کيسی» (پسرم) به خاطر هيچ و پوچ کشته شد. . . من هميشه سعی کردم که از خود گذشتگی او را معنی دار کنم. کيسی برای کشوری کشته شد که بيشتر برای «آمريکن آيدول» بعدی نگران است تا چند نفر در ظرف چند ماه آينده کشته خواهند شد در حاليکه دموکرات ها و جموريخواه ها با زندگی انسان ها بازی می کنند. برای من دردآور است که برای سالها به اين سيستم وفادار بودم و کيسی بهای آن وفاداری را پرداخت. من وظيفه ام را در مقابل پسرم ادا نکردم و اين موضوع بيش از هرچيز برايم دردآور است.
. . . اين استعفانامه من به عنوان «چهره» جنبش ضد جنگ است. من هرگز به کمک کردن به ديگران در دنيا که توسط امپراتوری «خوب» ايالات متحده آسيب ديده اند فروگذار نخواهم کرد، ولی به فعاليت در داخل ويا خارج اين سيستم خاتمه می دهم. اين سيستم در مقابل هرگونه کمکی با زور مقاومت می کند و مردمی که سعی می کنند به آن کمک کنند را می بلعد. قبل از اينکه من ويا کسانی که دوست دارم و بقيه منابعم را نابود کند خارج می شوم.
بدرود آمريکا. تو کشوری نيستی که دوست دارم و عاقبت فهميدم که عليرغم ازخودگذشتگی هايم نمی توانم تو را تبديل به آن کشور کنم، مگر اينکه تو بخواهی.
حالا بستگی به تو دارد.
همه به فکر براندازی از نوع سرد و گرم و ملول و غيره هستند. همه می خواهند «انقلاب مخملين» راه بياندازند. همه می خواهند هر ربع قرن در مملکتمان انقلاب بشود تا شايد روزی روزگاری به دموکراسی از نوع آمريکايی برسيم. ولی با وجود اين همه آزادی بيان و دموکراسی در آمريکا، هيچکس جرأت نمی کند به طور جدی در پی براندازی امپراتوری باشد: امپراتوری که موجب اينهمه درد و رنج در دنيا شده است و دارد بشريت را نابود می کند. امپراتوری دموکرات ها و جمهوريخواه ها و شرکايشان در شرکت سهامی آمريکا.
# ارسال توسط Mohammad - محمد : ۱۷:۳۵