۳/۱۶/۱۳۸۶

!ده شبی که دنيا را تکان نداد

در فصلی از اين کتاب اخير حميد دباشی به واقعه ای اشاره می کند که در سالهای قبل از انقلاب اتفاق افتاد. عده ای روشنفکر در انستيتو گوته تهران جمع شدند و برعليه سانسور شعر گفتند و سخنرانی کردند. دباشی چنان در مورد اين «ده شب شعر در انستيتو گوته» سخن می گويد که خواننده فکر می کند همين جلسه بود که منجر به انقلاب شد. آدم را بی اختيار به ياد شاهکار جان ريد (ده روزی که دنيا را لرزاند) می اندازد.

بی شک خيلی از گروه های چپ و مترقی در اين انقلاب شرکت کردند. ولی با اعتصاب و تظاهرات در چند دانشگاه و کارخانه نمی توان انقلاب راه انداخت. آنچه باعث شد ميليون ها نفر در خيابان شاهرضای آنروز تجمع کنند و «مرگ بر شاه» بگويند حضور مذهبيون به رهبری خمينی بود. شاه با به کارگيری حکومت نظامی و نيروهای ساواک و گارد شاهنشاهی می توانست جلوی هرگونه نافرمانی مدنی را بگيرد ولی چگونه می توانست با باورهای مردم مقابله کند؟

کسانی موجب فروپاشی نظام سلطنتی در ايران شدند که به شب شعر و کافه های شمال شهری نمی رفتند. کافه گلاسه و کاپوچينو نمی نوشيدند. از وجود کاباره شکوفه نو و باکارا بی خبر بودند. خواننده هايشان خاکی و از نوع لاله زاری بودند. از سينمای مطرح که در سينما کاپری نشان می دادند و پاتوق دانشجوها بود بی خبر بودند. قهرمانهايشان ملک مطيعی و فردين و بيک ايمانوردی بودند. با اينکه آخر هفته ها عرق می خورند و به شهرنو سرکی می زدند ولی هنوز نيمچه ايمانی داشتند. برای امام حسين سياه می پوشيدند، اشک می ريختند، دسته راه می انداختند و زنجير می زدند.

دباشی هم مثل همه مردم منافع طبقاتی دارد. مثل همه روشنفکران تهران نشين آن زمان می خواهد که برای اين انقلاب کرديت بگيرد ويا بگويد اين مذهبيون بودند که اين انقلاب را به بيراهه بردند. ولی حاضر نيست به اين نکته ساده اذعان کند که بدون مذهبيون اصلاً انقلابی وجود نداشت که کسی در موردش چيزی بنويسد و اظهار نظری کند.

شاه که همان موقع سرطان داشت و يکی دو سال بعد می مرد. پس پسرش جانشينش شده بود و به همان کارهای شاه ادامه می داد. ايران هم مثل بقيه کشورهای منطقه دست نشانده باقی می ماند. همان قدر دموکراسی داشت و به سوی دموکراسی می رفت که آنها دارند و به سوی آن می روند. گروه های چپی در تبعيد هم از اين جنبش به عنوان «حماسه ای بزرگ در تاريح پر افتخار جنبش های مردمی ايران» ياد می کردند و مقاله می نوشتند. در اين ميان در وضعيت دباشی تغييری حاصل نمی شد. به احتمال زياد هنوز در کنار رودخانه هادسن نيويورک نشسته بود و داشت مثنوی اش را می خواند.


نظرات:
I haven't finished the entire book yet, but I think you offer some fair critiques. It's really hard to see beyond how our own social/economic backgrounds blind us to certain analyses.
 
I don't think I would agree that the clergy as such or religious belief as such played an indispensable role in the Revolution. The Shia clergy had already existed, needless to say, for a very long time, and fanatical religious belief had existed for longer than that. What was new was Khomeini himself and his movement. He had been the only one who had ever posed a serious challenge to Pahlavi rule. I am, of course, referring to his violently suppressed uprising of 1963. That uprising had given him unparalleled credibility among the Iranian masses. Hypothetically speaking, an equally credible movement among the Left or the progressives could also have ended Pahlavi rule.
 
Dear Al, I agree with you that Khomeini had a "celebrity status", the same way that Mossadegh for his own era had gained credibility as a nationalist. There were different factions within the clergy in Iran. There were those who were revolutionaries and had spent many years in jail. There were also those who were the collaborators of the old regime. And then there were those who jumped on the band wagon after the revolution was won. I was referring to the revolutionary mazhabioun. My argument is that Khomeini was the only person who could lead and eventually overthrow the monarchy at that juncture in our history. Anything or anyone else would have failed. And that’s the reason everybody, liberals and leftists alike, recognized his leadership.
 
ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی
:رأی بدهيد Balatarin

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]

تنها با ذكر كامل منبع ، استفاده از مطالب وبلاگ آزاد است ©