۱/۲۷/۱۳۸۷

عروسک کوکی

آدم بعد از سه دهه دومرتبه فروغ بخونه!

اولين بار با فروغ در سن شانزده سالگی آشنا شدم. يک دبير ادبيات داشتيم که باعث اين آشنايی شد. شخصيت جالبی بود. موهای بلند و افشان. چهره عبوس که هرگز نديدم برای يک لحظه لبخند بزند. درست مثل اينکه از شغل دبيری بيزار بود. آرزو داشت هر کار ديگری بکند. همشهری خود ما هم بود. يک ته لهجه اصفهانی داشت که بچه ها پشت سرش مسخره می کردند.

از بچه ها هم زياد خوشش نمی آمد. ولی همه برايش احترام قائل بودند چون با کسی شوخی نداشت.

اين دبير را برای سه سال داشتم. اوايل کار با هم کنار نمی آمديم. ولی بعدها که عشق ادبيات فارسی در من زنده شد بيشتر با هم حال می کرديم. سعی می کرد که بچه ها را به ادبيات معاصر علاقه مند کند. درست مثل اين بود که از ادبيات کهن متنفر بود. کتاب های فارسی دبيرستان آن روزگار هم بويی از ادبيات معاصر نبرده بود. همه اش پر بود از اشعار و نوشته های قرن های گذشته. يادم مياد يک شعر سعدی بود که هميشه بچه ها را به خنده می انداخت:

مرا در نظاميه ادرار بود
شب و روز تـلقـين و تکـرار بود.

بهرحال اين دبير ادبيات عاشق فروغ بود. تکه کلامش بود که :«فروغ پنج تا کتاب داره ... و در تولدی ديگر دوباره متولد شده و فروغی ديگر شده.»

می گفت که به فروغ خيلی ارادت داره. بچه ها می گفتند که با فروغ سرو سری داشته. به سنش می خورد ولی بعيد می دانم.

اين دبير عشق به ادبيات معاصر را در من زنده کرد. بيشتر به نثر علاقه داشتم تا به نظم. کتاب های هدايت و جمال زاده و چوبک و بهرنگی را با ولع می خواندم. از آنچه در اطرافم می گذشت به اين کتاب ها پناه می بردم.

با شعر زياد حال نمی کردم. شعر را به صورت نثر می خواندم و جلو می رفتم. می خواستم ببينم آخرش چه می شود!

حالا بعد از گذشت سه دهه به فروغ برگشتم و تازه می فهمم که چرا آن دبير ادبيات در يک مدرسه لکنته آنقدر به فروغ ارادت داشت. می خواست اين ارادت را به بچه های شانزده هفده ساله هم تلقين کند. ولی هيهات بايستی اول موها سفيد می شد، تا شايد بعد. حتماً ديگر فوت کرده چون آن موفق هم بالای چهل داشت. ولی بهرحال يادش بخير.

ميتوان همچون عروسک‌های کوکی بود
با دو چشم شيشه ای دنيای خود را ديد
ميتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
ميتوان با هر فشار هرزه‌ی زيستی
بی سبب فرياد کرد و گفت
«آه، من بسيار خوشبختم»


نظرات:
I know nothing about Forough Farrokhzad, so I hope what I am going to say won't be too far off the mark. I do know something about some of the other writers you mentioned, which is why I am commenting on this post. Most of all, I was surprised to see the names of Hedayat and Behrangi in the same sentence. I have a lot of respect for both of them, but I have no idea what they could possibly have with each other, except for the obvious fact that they were both Iranian writers. The way I see it, they belong to opposite extremes of the sociopolitical spectrum.

The way I see it, your teacher belonged to a certain class of Iranian intellectuals of the Pahlavi period who saw society’s problems as his/her own personal problems. This perspective forces a person to turn inward and become a pessimist. In the case of Hedayat, this type of perspective led to suicide. Such individuals pose no threat to the status quo.

The other perspective belongs to someone like Behrangi, who saw his own personal problems as society’s problems. This type of person, what I would call a “progressive,” turns outward, and cannot help being an optimist, even under the worst conditions. Such writers are a definite threat to the status quo, which was why the Shah had him killed.

--Alireza
 
Hi Alireza, You might be right there. The only comment I have is that he never told us what to read. He just said read contemporary literature. Other things that I said about him could only be the impressions of a 16 year old kid. He really admire only one person - now I'm beginning to understand it was for good reasons
 
ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی
:رأی بدهيد Balatarin

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]

تنها با ذكر كامل منبع ، استفاده از مطالب وبلاگ آزاد است ©