مادرم صبح کله سحر از ايران زنگ می زند. می گويد که آمريکا به ايران حمله کرده. کفری می شوم که چرا صبح به اين زودی زنگ زده و خواب شيرين را بر ما تلخ کرده. قدری باهاش اوقات تلخی می کنم و گوشی را می گذارم. از پنجره به بيرون نگاه می کنم. اثری از حمله نيست. در حقيقت يک روز خوش بهاری است. از رختخواب بيرون می آيم، سرو صورت را صفا می دهم. ناشتايی را خورده و سی. ان. ان. را می گيرم که مطمئن شوم واقعاً حمله شده و «هوکس» نيست.
لباس هايم را می پوشم و از خانه خارج می شوم. به اطراف نگاه می کنم، هيچ خبری از جنگ نيست. همه مردم طبق روال عادی راهی سرکارشان هستند. مترو را می گيرم. در مترو هم همينطور: هيچ خبری از جنگ نيست. همه چيز امن و امان است.
سرکارهم کسی راجع به جنگ صحبت نمی کند. وقت ناهار با همکاران می رويم بيرون. راجع به هاکی و فوتبال صحبت می کنيم. يکی از همکاران ازم سوال می کند که آيا خانواده ام «بَک هوم» سالمند. اظهار بی خبری می کنم. سعی می کنم حرف را عوض کنم.
در حدود ساعت پنج بعدازظهر که از سر کار بيرون می آيم. تصميم می گيرم که به جای اينکه مستقيم به خانه بروم به يک پارک نقلی در نزديک خانه بروم و از اين هوای ناز بهاری لذت ببرم. در پارک قدری قدم می زنم.
شب که به خانه بر می گردم تلويزيون را روشن می کنم. سي. ان.ان. بمباران تهران و شهرستان ها را نشان می دهد. کانال را عوض می کنم...
حالا تو را خدا پس فردا برنگرديد بگوييد که فلانی چقدر بيشرف است؛ مملکتش تحت حمله است و در پارک قدم می زند و عين خيالش هم نيست. خب داريم همان کاری را می کنيم که قرار است بکنيم. خداييش هرموقع که صدايمان در آمد که ايهالناس خطر نزديک است و احتمال جنگ است و اوضاع دارد به جاهايی می رسد که ممکن است راه بازگشت نباشد، می گويند که «ای بابا، تو که جات امنه، راحت نشستی توی ينگه دنيا و داری حالت را می کنی.» خب ما هم همان کاری را می کنيم که قرار است بکنيم: حالمان را می کنيم، گور بابای مملکت.
ولی نه. غممان هست. در اينجا يک مطلب سنتيمنتال در مورد رابطه فرزند با مادرش نوشته بودم که به موقع حذف شد.
در همين رابطه: اگر آمريکا حمله کند من اين کارها را می کنم...
برچسبها: آمريکا, جنگ
# ارسال توسط Mohammad - محمد : ۰۱:۲۱