۶/۲۴/۱۳۸۵
يک قصه معمولی
چند روز پيش راديوی دولتی کانادا – سی بی سی – موسيقی متن فيلم «پنجه طلايی» (گلدفينگر) را گذاشته بود. طبق معمول خاطره ها زنده شد.
فکر کنم اولين باری که «پنجه طلايی» را ديدم در سينما حافظ تهران بود. آنزمان ها سينما رفتن تنها تفريح خانواده های طبقه متوسط بود. البته سال و ماه يکبار هم به پارک های بازی می رفتيم. سيرک هم بود که دو سه سال يکبار به شهر می آمد. سيرک مسکو بهترين بود. ولی سينما ارزان ترين تفريح بود. همه نوع فيلمی را هم می ديديم. کسی هم جلوی کودکان خردسال را نمی گرفت. نمی گفت که اين فيلم برای يک بچه شش/هفت ساله مناسب نيست. هنوز کسی در ايران از روانشناسی کودک با خبر نشده بود.
بهرحال چيز زيادی از اين فيلم جيمز باند دستگيرم نشد. مثل همه کودکان هم سن و سال از قسمت های ماشين سواری و بزن بزن آن لذت بردم. ماشين جيمزباند همه کاری می کرد. آنروزها ما بچه ها در تخليات خودمان همه جيمزباند بوديم و به «جيمزباند بازی» مشغول. فکر و ذکرمان ماشينش بود. پسرعمه ام که چندسالی از ما بزرگتر بود و فکر کنم نصف ساعات روز را در سالن های تاريک سينما می گذراند، صفحه موسيقی متن فيلم «پنجه طلايی» را خريده بود. چون خودشان گرامافون نداشتند، آنرا به خانه ما می آورد. خدا می داند که چندبار به آن موسيقی و صدای خشن «شرلی بسی» گوش داديم. صدايش همه ما را محصور کرده بود. هنوز هم می کند.
بار دوم «پنجه طلايی» را در يکی از آن سينماهای زوار در رفته خيابان شاهرضای سابق ديدم. فکر کنم سينما «ب.ب.» بود. معمولاً با همکلاسی ها از مدرسه جيم می شديم و به سينما ويا گردش در پارک ها می رفتيم.
در آن زمان ها فيلم های جيمزباندی سوکسه خودشان را از دست داده بودند. «بروس لی» غوغا می کرد و «اژدها وارد می شود» فيلم محبوب طبقه جوان بود. فيلم های هنگ کنگی هم پر فروش بودند و مملو از بزن بزن، کشت و کشتار و عمليات خارق العاده ورزش های رزمی از قبيل کاراته و جودو. دل و روده حريف را مثل اسپاگتی از شکمشان بيرون می کشيدند که به آدم حالت تهوع می داد. همه بروبچه ها کاراته باز شده بودند و باشگاه های کاراته نانشان توی روغن بود.
بهرحال در اين فيلم «پنجه طلايی» خانمی بود به نام «پوسی گالور.» اين خانم بسيار خشن تشريف داشتند و مرتب با جيمزباند جنگ و دعوا می کردند. به ما گفته بودند که شخصيت اين خانم لزبين است. اين ديگر چه صيغه ای بود؟ تا آنجايی که خبر داشتيم «اوا خواهر» ها همه مرد و از نوع لطيف بودند. يک چيزی مثل مليجک ناصرالدين شاه. بيشترشان هم در آرايشگاه های زنانه کار می کردند. بعضی اوقات آنها را در سطح شهر می ديديم که کلی موجب شادی و سرورمان می شد. توی تلويزيون هم بيشتر نقش های کمدی و دلقکانه بازی می کردند.
اين موضوع که خانم «پوسی گالور» در حقيقت لزبين بود کلی موجب سردرگمی ما شد. راستش رفتارش اصلاً با اوا خواهرها جور در نمی آمد. خيلی خشن و بزن بهادر بود.
در يک صحنه بياد ماندنی که در يک اسطبل و بهمراه مقدار زيادی کاه اتفاق افتاد، اين خانم با جيمزباند درگير شد. آخر سر جميزباند بر روی اين خانم سوار شد و به عشق بازی پرداختند. البته پوسی در اول کار با اين عشق بازی موافق نبود. يک عمر به تيم حريف تعلق داشت. تغيير تيم برايش آسان نبود. ولی جذابيت جيمز باعث شد که عادات زشت لزبين بودن را در بست فراموش کند و يک دل نه صد دل عاشق جيمز شود. البته زور بازوی جيمز هم در اينجا به کار آمد، چون خودش را چنان سوار خانم پوسی کرد که انگار دارد اسب سواری می کند.
ما بچه ها هم نتيجه گرفتيم که اولاً موجودی به نام اواخواهر زنانه وجود ندارد. در ثانی زنها ممکن است به ظاهر ادعا کنند که دلشان نمی خواهد ولی در باطن همه شان راغبند. فقط مقداری زور بازو لازم است که آنها را سرجايشان بنشاند.
اين هم موسيقی متن «گلدفينگر» برای کسانی که مثل من نوستالژيک می شوند.
۶/۲۰/۱۳۸۵
بالاخره يک پدر آمرزيده ای پيدا شد که راه حل مشکلات خاور ميانه را پيدا کرد. خدا پدر «مايکل کورن» نويسنده و شخصيت تلويزيونی روزنامه «تورنتو سان» را بيامرزد که می گويد: «بايستی ايران را بمب اتمی زد»
و از قرار معلوم خيلی هم جدی است. خدا می داند مواجب اين يکی از کدام بنگاه صهيونيستی می آيد.
آنهايی که در تورنتو زندگی می کنند، با اين نشريه آشنايی دارند که پر از نوشته های بی معنی و اراجيف فاشيستی است. يک چيزی در مايه روزنامه دست راستی ديگر تورنتو،«نشنال پست» که مقاله بی اساس طاهری را با آب و تاب تمام در صفحه اول چاپ کرده بود. ولی اين يکی برای کسانی است که شبها به اکابر می روند و سواد چندانی ندارند. شايد آزادی مطبوعات آنقدر ها هم که فکر می کنيم ايده خوبی نباشد...
اين ويدئو هم به افتخار سر کچل مايکل کورن: Let's Bomb Iran
۶/۱۷/۱۳۸۵
هر دم از اين باغ پارانويا بری می رسد. اين را از شرق آنلاين بخوانيد و مستفيض شويد:
فاطمه رجبی يك شخص نيست. او نه تنها همسر سخنگوی دولت بلكه يكی از نزديكترين همفكران رئيسجمهور است. رئيسجمهوری كه معتقد است بدون حمايت هيچيك از احزاب سياسی به قدرت رسيده است و اكنون يكی از همفكران او حتی اصولگرايان را با انتخابات مجلس هشتم تهديد ميكند.
جناحی در راه است كه هم به حذف راست و هم به حذف چپ ميانديشد، هم خاتمی و هم ناطقنوری و حتی احمد توكلی و علی لاريجانی را رد ميكند.
همانگونه که از عنوان اين نوشته بر می آيد، منظور افشاگری است. اين يکی از چيزهايی است که در مدرسه خبرنگاری ياد می دهند. مقاله می گويد خانم فاطمه رجبی يک شخص نيست. پس حکماً جنبشی است زير زمينی که وی آنرا رهبري/هدايت می کند و شايد سخنگوی آن هم باشد.
در تمام طول مقاله از فاطمه رجبی نقل قول می کند. ولی به نظر نمی رسد که اين خانم افکار چندان راديکالی داشته باشد. لابد نويسنده هم که وظيفه خود را افشاگری می داند، راديکال ترين عقايد خانم رجبی را استخراج کرده و تازه اين شده. از اين گذشته سخنی از هم دستان اين خانم به ميان نمی آيد. به غير از احمدی نژاد (و شويش).
حالا فرض کنيم که رئيس جمهور سابق آمريکا به ايران مسافرت کرده بود، آيا يک عده در همين آمريکای دموکراسی اعتراض نمی کردند و حتی وی را خائن نمی دانستند؟ هنگاميکه کارتر به کوبا مسافرت کرد و با فيدل کاستر گفتگو کرد، کم نبودند در آمريکا که او را خائن ناميدند.
آقای خاتمی ممکن است در بين جناح اصلاح طلب خيلی سوکسه داشته باشد که معمولاً حظ می کنند که چطور با وقار در مقابل خبرنگاران خارجی می نشيند و حرف هايی را می زند که هزار بار شنيده ايم و گفته شده و راهی به جايی نبرده. چند دقيقه از همين مصاحبه اخيرش را با خبرنگار سی ان ان به طور آنلاين تماشا کردم (من سی ان ان را نمی گيرم – خدا را شکر). آنقدر حرف ها تکراری و کسل کننده بود که مرا به حالت خلسه فرو برد. چگونه می توان در وسط جنگ و آدم کشي، هنگاميکه آمريکا و اسرائيل بر سر مردم منطقه بمب های ليزری و خوشه ای می بارند «گفتگوی تمدن ها» کرد؟
راستش احمدی نژاد هر چه باشد، آدم را به حالت خلسه نمی برد. مشکلات را همانگونه که می بيند مطرح می کند. همانطوريکه مايک والاس، خبرنگار کارکشته سی بی اس را مجبور کرد اذعان کند «آدم جالبی است.» اگر به گفته اين مقاله، احمدی نژاد خودش را جزو جناح چپ و راست مرسوم نمی داند و می خواهد سياستی جدا از اين دو جناح را شکل دهد، شايد آنقدر ها هم ايده بدی نباشد. از اين دو جناح چه خيری به مملکت رسيد که حاليه نويسنده روزنامه شرق اينقدر دستپاچه شده و به مردم اخطار می دهد که بر حذر باشيد، صدای پای فاشيستم می آيد که کم کم بر سرمان سايه خواهد افکند.
بسياری هستند در جناح اصول گرا و يا اين جناحی که به رهبري/هدايت خانم رجبی است که از سياست های خاتمی در زمان رياستش پشتيبانی نمی کردند. آيا مخالفت با مفهوم دموکراسی مغايرت دارد؟ آنها که الگوی دموکراسی شان آمريکاست، سری به اين وب سايت های ليبرال آمريکايی بزنند. ببينند در مورد بوش چه چيزهايی که گفته نمی شود. وی را فاشيست می دانند و غيره و غيره. شايد بسياری چيزهايی که در مورد بوش می گويند واقعيت داشته باشد ولی بی شک خيلی چيزها که می گويند دروغ محض است. حالا اين خانم که از قرار معلوم کاره ای هم در مملکت نيست (به غير از اينکه همسر سخنگوی دولت است که در ضمن نبايستی صدايش را در آورد چون از لحاظ سياسی صحيح نيست) چيزهايی را گفته که خيلی ها در موردش فکر می کردند ولی جرأت اظهارش را نداشتند. زمانی که جناح اصلاح طلب، هاشمی را به چهار ميخ کشيد که نه تنها به قيمت نمايندگی و شايد رياستش در مجلس تمام شد، بلکه به قول خودش موجب شد که نتواند رئيس جمهور بشود، کدام مرجع اصلاح طلبی بود که از اين موضوع شکايت کند. آيا خود اصلاح طلب ها نبودند که به اين آتش هيزم اضافه می کردند؟ البته هاشمی هم پسر امام زمان نيست. او هم آب زير کاهی های خودش را دارد. مثل بقيه شان.
نخير، خاتمی معصوم نيست. هيچکس در سياست معصوم نيست. همه اهداف و مقاصد جناحی و طبقاتی خودشان را دارند که برای دسترسی به آنها به هرکاری ممکن است دست بزنند. زمانی که فردی پا در اين راه گذاشت، بايستی برای هرگونه پيامدی آماده باشد. و گرنه سياستمدار نيست. همانطوريکه خيلی ها نبودند و کارشان به جايی نرسيد.
پ.ن.: در پانوشت می آيد:
واكنش «غلامحسين الهام» به مواضع «فاطمه رجبي» همسرش درباره رئيسجمهور سابق ايران، يك لبخند به همراه اين جمله بود: «درباره آنكه سخنان ايشان افترا به خاتمی محسوب ميشود يا نه، مقامات قضايی بايد اظهارنظر كنند.»
اين خود يک نکته مثبت را در مورد سخنگوی دولت نشان می دهد که برای همسرش به عنوان يک انسان آزاد در جامعه آنقدر احترام قائل است که نمی خواهد از وی دفاع کرده باشد ويا سخنانش را رد کند. مطمئنم که دوستان ليبرال خيلی بيشتر علاقمند بودند که چنين می گفت: «ضعيفه، چه غلطها. اين حرفها به تو نيامده.» آنوقت ماهيت ضدزنی اين دولت هرچه بيشتر هويدا می شد.
۶/۱۶/۱۳۸۵
من معمولاً در اين وبلاگ در مورد مشکلات شخصی نمی نويسم ولی حالا که فکرش را می کنم، انگار خرفت شده ام.
اين موضوع از چند روز پيش شروع شد که به چندتا از اين وبلاگ های پر خواننده سر زدم. راجع به چيزهايی صحبت می کنند که هر چه فکر می کنم، معنی و مفهومش را درک نمی کنم. به نظر می رسد که می خواهند خيلی مسائل را به طورسربسته بنويسند که فقط طرف مقابل بفهمد منظور چيست. اين باعث می شود که خواننده برداشت های غلط بکند. لينک هم نمی دهند که موضوع خفه دمه باقی بماند. ولی از قرار معلوم جنگی در شرف وقوع است.
خب، اينکه در وبلاگستان فارسی تازگی ندارد. تا بوده همين بوده وتا هست همين است.
ديروز آنقدر مستأصل شدم که شروع به کشيدن دياگرام کردم. سعی کردم با گذاشتن حروف A، B و C در داخل داياگرام سعی کنم بفهمم که اين اشخاص در مورد چه موضوعی صحبت می کنند. ولی دست آخر سر در نياوردم.
اگر موضوع خصوصی است که خداوند سکولار پست برقی را اختراع کرده. می توان پست برقی فرستاد و دق و دلی را خالی کرد. پس موضوع بايستی چيز ديگری باشد. از طرف ديگر در نظام جديد جهانی هيچ چيزی خصوصی نيست. مرا به ياد آن فيلمی می اندازد که چند سال پيش ديدم و زندگی شخصی را به طور بيست و چهارساعت به طور زنده در تلويزيون نمايش می دادند.
بهرحال به قول فرنگی ها، ما که «گيو آپ» کرديم. دوباره به قول فرنگی ها «گود لاک!»
پ.ن.: خب اينکه خودش بی معنی شد!
۶/۱۴/۱۳۸۵
ديروز که مانند روبات از ميان پيکرهای بی خانمانی که در گوشه و کنار خيابان های شهرمان ريخته بودند می گذشتم، به مناجات خداوند سکولار نشستم. برای انجام اين منظور به بزرگترين بانک شهر رفتم، در مقابل آن بنای عظيم زانو زده و زير لب زمزمه کردم:
بار خدايا، از نعمت هايت شکرگزاريم.
از اينکه به ما آزادی را ارزانی داشتی.
همان آزادی که موجب رهايی مان از زندگی معنوی شده.
همان آزادی که در پی اش دموکراسی آمده که موجب شده بتوانيم از کنار تبعيضات طبقاتی به راحتی گذر کنيم.
همان آزادی که موجب شده انسان نوی به وجود بيايد.
انسانی که فقط و فقط به فکر خويش است.
انسانی که تمام مظاهر معنويات را به کنار گذارده و به ماديات می انديشد.
با اينهمه در اعماق وجودش هنوز نشانه ای از معنويات وجود دارد.
با اينکه می داند در دنيای آزادی، معنويات خريداری ندارند.
پس بايد از شر آنها نيز رهايی پيدا کرد.
با اينهمه اين خلا را بايستی پر کرد.
پس به هزار جور فلسفه عجيب غريب شرقی رو می آورد، اعمال عجيب غريب می کند، يوگا می کند، کنفسيوس می خواند.
که شايد اين خلا پر شود.
ولی دست آخر به دنيای واقعی بر می گردد که همان دنيای آزادی باشد.
کسانی که به دنبال دين و معنويات هستند را با نگاه تمسخر می نگرد.
ولی ته دل به آنها قبطه می خورد چون می داند هدفی در زندگی دارند.
هدفی که شايد ارزشمند تر از اتومبيل آخرين سيستم و ويلای کنار آب باشد.
هدفی که با بهشت سکولار بر روی زمين که تلويزيون برايش خلق کرده مغايرت دارد.
به سراغ روانکاوش می رود چون فشار تبليغات بيش از آن است که بتواند تحمل کند.
با اينهمه آنقدر شستشوی مغزی شده که به ظواهر بيانديشد.
بار خدايا، در اعماق قلب انسان نوين جوانه دموکراسی را کاشته ای.
به او آموخته ای که هنگاميکه تبعيض طبقاتی را در جامعه می بينيد بی خيال شود.
شانه هايش را به بالا بياندازد.
به او قبولانده ای که اين بهايی است که بايستی برای آزادی پرداخت.
چون هرچه باشد، سيستم دموکراسی است، پس نمی تواند بد باشد.
دنيای قرن بيست و يکم، دنيای آزادی است.
و هر ملتی که به اين دنيای آزادی خو نگيرد، از بين رفتنی است.
پس زنده باد آزادی.
۶/۱۰/۱۳۸۵
:رأی بدهيد!رامين آزاد شد
اين رامين گرفتنش مشکوک بود، آزاد کردنش هم مشکوک است.
اولاً اينکه در بدو خروج از زندان، به خبرگزاری ايسنا می رود و شروع به اعتراف می کند. مثل اينکه بهش وحی شده بود که اينکار را بکند.
ثانياً مرتب از وضعيت زندان تعريف می کند. انگار هتل چند ستاره رفته بوده. همه باهاش مودب بودند. اتاق سويت خصوصی با تلويزيون و توالت و دوش داشته. غذا هم خوب بوده ولی با ذائقه اش جور در نمی آمده. انواع و اقسام پزشک و متخصص موجود بوده که به حال مهمانان – زندانی ها رسيدگی کنند. رويهمرفته همه چيز خوب بوده، تنها بدی اش اين بوده که اسمش زندان بوده.
ثالثاً در مصاحبه اش ذکر می کند که اقراری نکرده ولی مصاحبه اش کمتر از اقرار نيست.
برای مثال ميگويد:
«موضوع ارتباط من با بيگانگان از سال 1377 – 1378 آغاز شد، يعنی بعد از اينكه بنده به كانادا و سپس به دانشگاه هاروارد رفتم. . . . بعد از آن به دانشگاه تورنتو بازگشتم و آنجا بود كه از طريق همكاران با مجله دموكراسی آشنا شدم. بعد از اينكه سه سال در دانشگاه تورنتو تدريس كردم سازمانی كه مجله دموكراسی در آن منتشر ميشد به نام (NED)، بورسی را به بنده پيشنهاد كرد كه اين بورس را گرفتم و به واشنگتن رفتم و سال 1380 و 1381 در آنجا بودم و از آنجا بود كه بحث زنجيرهای كه به دستگيری من انجاميد،آغاز شد.»
يا اينجا می گويد:
« البته دعوتهايی از سوی يك موسسه آمريكايی بود كه بورس ميدهد و سخنرانی ميگذارد و بنده را به چند كنفرانس و سمپوزيوم دعوت كردند و آنجا برای بنده فرصتی بود كه با افرادی از وزارت خارجه آمريكا و ساير موسسات آشنا شوم و اين مدت از طريق اين موسسه به يك سری از كنفرانسها دعوت ميشدم و در برخی از آنها افراد ديگری هم بودند كه يك سری از وزارت خارجه آمريكا بودند به ويژه ماموران اطلاعاتی كه در برخی از اين كنفرانسها ماموران اطلاعاتی اسرائيل و آمريكا بودند. اين ارتباط مستمر از طريق اين موسسه با نهادهای آمريكايی ادامه پيدا كرد تا اينكه سرانجام در يكی از كنفرانسهايی كه به اروپا رفته بودم با فردی آشنا شدم كه مشاور اسبق كلينتون و رييس مركز صندوق آلمانی مارشال بود.»
دست آخر می گويد:
«علت دستگيری من با فروپاشی نرم يا از درون ارتباط پيدا ميكرد و حساسيت هم در ارتباط با دعوت از افرادی بود كه به ايران دعوت كردم. طرح پيشنهادی موسسه مارشال تحقيق تطبيقی بود در ارتباط با اينكه روشنفكران در اروپای شرقی در زمان فروپاشی كمونيزم چه نقشی داشتند و چگونه اين نقش را ايفا كردند و چگونه جامعه مدنی را توانستند توانمند كنند و نتيجه آن فروپاشی بوده است و مقايسه با اينكه روشنفكران در ايران به علاوه عناصر گروههای غير دولتی، چگونه ميتوانند توانمند شوند. . . . اين بحث در ايران به تقابل با دولت و حكومت ميانجاميد. من در اين بحث به دنبال خشونت نبودم و اين بحث هم مرا به اينجا كشاند. البته اين طرح به دليل دستگيری من به آنها نرسيد و معلق ماند.»
آخر سر:
« زنجيرهای كه در آن قرار گرفته بودم مقداری در جهت خلاف آن چيزی است كه دلم ميخواست صورت ميگيرد. من هيچ گاه با اينكه 25 سال از عمرم را دور از ايران زندگی و تحصيل كردم، دلم نميخواسته عليه منافع ملی و ملت ايران كاری را انجام داده باشم. .مدتی كه در زندان بودم احساسم اين بود كه نهادهای آمريكايی مرا در جريانی قرار دادند كه اين جريان، جريانی نبوده كه من بخواهم در آن قراربگيرم.»
يعنی خلاصه کلام گول خورده، دنبال بورسيه بوده، نمی خواسته درگير شود ولی از قضای روزگار و خامی خودش، شده. در ضمن از هيچ شخصی هم اسم نمی برد. خدا را چه ديدی، شايد دومرتبه اينطرف آب پيدايش شود، نمی خواهد همه پل ها را خراب کرده باشد.
حالا اگر بتوان باور کرد که مقداری از اين حرف ها حقيقت داشته باشد که به احتمال زياد دارد، منظور از اين حرف ها چيست؟ آيا همانند کاتوليک ها خواسته به «گناهانش» اعتراف کرده باشد و دست آخر کشيشی - آخوندی چيزی پيدا می شود که بگويد: «آمرزيده شدی فرزند.»
و اگر همه اين حرف ها حقيقت داشته باشد، کسانی که از رامين بدون چون و چرا حمايت می کردند چه احساسی می توانند داشته باشند. چون می توان گفت که رامين برای اينکه تحت فشار بوده و نمی خواهد به زندان برگردد اين سخنان را گفته ولی آيا می توان اين حقيقت را کتمان کرد که حرفهايش به نظر قانع کننده می آيد.
بهرحال ما که نه اعتصاب غذا کرديم و نه اعلاميه ای را برای آزادی رامين امضاء کرديم. پس ما را سننن. ولی از همه اين حرف ها گذشته، شايد به عنوان يک روشنفکر، دلش می خواهد در محيط دانشگاهی باشد. شايد دلش می خواهد از سر و صدا و هياهو به دور باشد. برای همين هم هست که در بدو خروج از زندان به مصاحبه نشست که شايد رسانه ها دست از سرش بردارند. نمی خواهد کسی برايش اعتصاب غذا کند. نمی خواهد تبديل به قربانی راه آزادی و دموکراسی شود. نمی خواهد با زور «هزينه» بپردازد. می گويد که «ميخواستم تدريس كنم. به دانشگاه شهيد بهشتي رفتم. يك سالي توانستم در كارشناسي ارشد درس بدهم. گفتم مرا جزو گروه فلسفه كنيد ولي قبول نكردند.» اگر فرصت تدريس به او داده بودند، شايد سروکارش به NED و وزارت امور خارجه آمريکا نمی کشيد. و شايد رامين های ديگری هم هستند که به درد او دچارند...
اشتراک در پستها [Atom]