۶/۰۸/۱۳۸۵
رامين آزاد شد.
خب، خدا را شکر.
من رامين را نمی شناسم. در حقيقت مثل اکثريت اهالی وبلاگستان حتی اسمش را هم قبل از اين افتضاح نشنيده بودم. ولی حالا به قرار وثيقه آزاد شده.
نکته جالب راجع به رامين اينستکه يک حالت خودمانی و دوستانه ای پيدا کرده. همه او را به اسم کوچک خطاب می کنند. درست مثل اينکه پسر خاله شان است. هيچکس ديگر اينطوری نيست. برای مثال کسی نمی گويد «اکبر» ويا «علی اکبر» ويا «منصور.» حتی اگر همين فردا رامين را در قهوه خانه «تيم هورتونز» شهر خودمان ببينم، بدون رودرواسی باهاش چاق سلامتی می کنم. انگار يک عمر با هم دوست بوده ايم. مطئمن هستم که او هم خيلی دوستانه با من برخورد خواهد کرد. حتی شايد يک دونات هم برايم خريد.
به قول وب سايت بی بی سی، دولت ايران ادعا ميکند که رامين «از سوی آمريکا مأموريت داشته است که در ايران "انقلاب مخملی و نرم" به راه بيندازد.» حتی مدعی شده اند که رامين « به جرم خود اعتراف کرده، از "اشتباه" خود پوزش خواسته و حاضر است اعترافاتش از تلويزيون پخش شود.»
خب حکماً مدرک موثقی بر عليه رامين نداشته اند که آزادش کرده اند. چون اگر واقعاً به جرمش اعتراف کرده و اين اعتراف تحت فشار نبوده، چنين جرمی چيزی نيست که بشود به آسانی از کنارش عبور کرد. و فکر نکنم در هيچ کشوری، حتی کشورهای دموکراتيک غربی، چنين اشخاصی را آزاد کنند، حتی به قرار وثيقه.
بهرحال تنها چيزی که از اين افتضاح نصيب دولت ايران شد تبليغات منفی بود. درست مثل اينکه به اندازه کافی تبليغات منفی برعليه ج.ا. وجود ندارد.
۶/۰۴/۱۳۸۵
زندگی جنگ است...
آخرين باری که ايران به يک کشور بيگانه حمله کرد: ۲۶۸ سال پيش (هندوستان).
آخرين باری که اسرائيل به يک کشور ديگر حمله کرد: يکماه و نيم پيش (لبنان).
آخرين باری که آمريکا به يک کشور ديگر حمله کرد: سه سال و نيم پيش (عراق – ادامه دارد).
محمود احمدی نژاد در حين افتتاح تجهيزات آب سنگين:
«ما برای هيچكس تهديد نيستيم. بحث سلاح هستهيی در ايران وجود ندارد و موضوع داشتن سلاح هستهيی مطرح نيست؛ چراكه ما برای هيچ كشوری تهديد محسوب نميشويم، حتی برای رژيم صهيونيستی كه دشمن كشورهای منطقه است؛ چراكه معتقديم برای تعيين سرنوشت اين رژيم رفراندوم بهترين راهحل است. »
آيا نخست وزير اسرائيل به اندازه کافی شهامت دارد که سخنان مشابهی را به زبان براند؟ ويا اينکه به عنوان بخشی از ماشين نظامی آمريکا، تنها راه ادامه بقا را عمليات اشغال گرايانه و خرابی و نابودی همسايه هايش در منطقه می بيند؟
آيا به اندازه کافی شهامت دارد که به دکترين اشغال خاتمه دهد و با اينکار خود درس عبرتی به اربابانش در واشنگتن داده باشد؟
هيهات.
پ.ن: خيلی دلم می خواهد بدانم نشريات و رسانه های برون کشوری فارسی زبان، اين اظهارات اخير احمدی نژاد را چطور تلقی خواهند کرد. ويا شايد اصلاً به عنوان يک خبر بی اهميت از آن می گذرند و به موضوعات «پر اهميت تر» می پردازند.
۵/۳۱/۱۳۸۵
اين روزها سعی می کنم تا حد امکان کمتر تلويزيون نگاه کنم. ولی ديشب بعد از نيمه شب، مادرم از ايران زنگ می زد که خواب خوش ما را پاره کرد. انگار دوباره ساعت ها را قاطی کرده بود.
بهرحال از روی بی خوابی کنترل از راه دور را در دست گرفتم و شروع به گردش بين برنامه هايی کردم که تلويزيون در آخر شب به نمايش می گذارد و در آمريکای شمالی بهشان «اينفومرشال» می گويند که ترکيبی از دو لغت «اطلاعات» و «آگهی» به انگليسی است.
از چند کانال گذشتم که حاوی دختر خانم های برهنه ای بود که داشتند با گوشی تلفن لاس می زدند و توی يک رختخواب جماعتاً غلت می زدند. از قرار معلوم می توان زنگ زد و با اين لعبت ها صحبت كرد. البته به احتمال زياد اين دخترخانم ها در يك استريپ بار مشغول به كسب معاش هستند و كسی كه تلفن را جواب می دهد هيچ شباهتی به آنها ندارد. ولی خب، آزادی يعنی همين. كانال بعدی يک شخصيت مذهبی بود که نوعی «آب مقدس» می فروخت که مشکلات مالی بيننده را حل می کرد. شاهد عينی هم آورده بود كه از اين «آب مقدس» استفاده كرده و يك شبه صاحب خانه و زندگی و ماشين آخرين مدل شده بودند. آدم را ياد افسانه های كودكی می اندازد كه غول چراغی بود و در يك چشم بهم زدن آرزوهای صاحب چراغ را برآورده می كرد. كانال بعدی بابايی بود كه علف های هرزه دريايی را توی کپسول کرده و به خلق الله می فروخت. از قرار معلوم دوای هر دردی است. كانال بعدی شخصی بود كه مثل مار به خودش می پيچيد و تند تند صحبت می كرد. می گفت که چطور بدون اينکه حتی يک قران در حساب بانکی تان پول داشته باشيد، می توانيد از طريق کلاهبرداری نيمه قانونی ميليونر شويد. کتاب و جزوه و سی دی هم داشت و با شورت از يک ويلای خيلی شيک لب دريا گزارش می کرد. به طور ضمنی می گفت کلاهبرداری تنها راه پول دار شدن است. خب اينرا که خودمان هم می دانستيم.
دست آخر به برنامه جان استوارت رسيدم که در ناحيه ما بعد از نيمه شب نشان می دهند. متأسفانه وضعيت خبررسانی در ايالات متحده به حدی رسيده که بسياری از مردم، اخبارشان را از برنامه های کمدی مانند همين برنامه جان استوارت دريافت می کنند. البته اين برنامه هم مثل همه برنامه های آمريکايی خط خودش را دارد. توهين به مسلمان ها و به خصوص عرب ها کاملاً مجاز است ولی انتقاد از سياست های اسرائيل ممنوع. و چون برنامه قرار است کمدی باشد، می توان اين توهين ها را زير سبيلی در کرد. از سوی ديگر مطلب جديدی نيست: اينقدر اين حرف ها را شنيده ايم که پوستمان مثل کرگدن کلفت شده.
بهرحال مهمان برنامه رضا خان اصلان بود که برای اولين بار در اين برنامه ديدم. اين جناب که خودش را آمريکايي- ايرانی می داند کتابی هم نوشته و بنابر قواعدی که خدا می داند از کجا می آيد، چون اسم مسلمانی دارد، پس می توان نتيجه گرفت که حکماً متخصص خاورميانه هم هست. انگليسی را هم با لهجه غليظ آمريکای بلغور می کند که دليلش شايد اين باشد که در عنفوان جوانی ايران را ترک کرده (حتماً با خانواده) و در آمريکا سکنی گزيده است. نه مثل بنده که بعد از ربع قرن اقامت در فرنگستان هنوز که هنوز است وقتی دهان باز می کنم همه به هويت تروريستی ام پی می برند. بگذريم.
اينطور که از حرف های آقا رضا دستگيرم شد - که در ضمن خيلی هم شنگول به نظر می آمد - اشکال کار آمريکا اينست که هنوز که هنوز است نتوانسته اين ايده دموکراسی را به يک عده ملت عقب افتاده و «غار نشين» بفروشد. همان روزهای اول اين افتضاح و زمانيکه از قرار معلوم القاعده به نيويورک حمله کرده بود، تصاويری را از بن لادن می ديديم که در غاری نشسته که خودش موجب کلی جوک درست کردن شده بود. ولی حالا آقا رضا نه تنها اشخاصی مانند بن لادن را غار نشين می داند، بلکه تمام فلسفه اسلام و مردم خاورميانه را در عصر حجر می بيند که خودش جای تأمل دارد. من بشخصه به خاطر ندارم که حتی يک روز از عمرم را در غاری گذرانده باشم. حالا چطور شده که چون مردم خاورميانه قدرت هضم دروغ پردازی های آمريکايی ها را نداشته اند يکهو تبديل به غار نشين شده اند از قدرت فهم من خارج است. و آيا اين خودش بالاترين نوع تبعيض نژادی نيست که يک آقای فکلی که از قرار معلوم دو کلمه درس هم خوانده است و خودش را آمريکايی- ايرانی هم می داند، بيايد و به کل يک جامعه و مليت توهين کند. حالا هرچقدر هم برنامه می خواهد فکاهی باشد.
اين آقا رضا از قرار معلوم يک کتاب هم به نام «لآ اِلَـهَ اِلاَّ لله» نوشته که البته بنده نخوانده ام (به قول فرنگی ها «آر يو کيدينگ می؟») و در مقاله ای هم نوشته «عراق بايستی به عنوان مدل به اسرائيل نگاه کند که دموکراسی و باورهای مذهبی را ترکيب کرده است.» درست مثل اينستکه در زمانی که هنوز سيستم آپارتايد در آفريقای جنوبی وجود داشت کسی برمی گشت و می گفت: «کشورهای آفريقايی بايستي به عنوان مدل به آفريقای جنوبی نگاه کنند که دموکراسی و تبعيض نژادی را ترکيب کرده است.» نخير رضا جان. اسرائيل يک سيستم حکومتی و فکری نژاد پرست است که هيچکس لازم نيست برای دموکراسی ياد گرفتن به آنها نگاه کند.
۵/۲۹/۱۳۸۵
می گفنتد شعبان به شاه خيلی علاقه داشته. در حقيقت با اينکه همه بهش بی مخ می گفتند و کسی برايش احترامی قائل نبود ولی يک حالت نيمه اسطوره ای پيدا کرده بود. يک چيزی همانند راسپوتين. افسانه هايی برايش ساخته بودند که در زندان چه شکنجه هايی به او داده اند ولی هنوز می گفته «جاويد شاه!»
روز چهارم آبان، تولد شاه، تعطيل رسمی بود. تمام روز راديو و تلويزيون سرودهای شاهی می زد. همه شهر را آيين بندی کرده بودند. بچه مدرسه هايی را هم به استاديوم آزادی که آنروزها اسمش آريامهر بود برده بودند. همه سرود می خواندند و می رقصيدند. نصف استاديوم، در مقابل شاه مأمورين امنيتی و پليس نشانده بودند. بچه مدرسه ها پلاکاردهايی را در دست می گرفتند و با آنها شکل ها و حروف مختلف درست می کردند:
«شاهنشاها، سپاس، سپاس، سپاس!»
روی هم رفته برنامه جالبی تهيه ديده بودند. شاه هميشه دير وارد استاديوم می شد ولی هميشه قبل از هنرنمايی شعبان و ياران خودش را می رسانيد. شعبان جلوی شاه دولا راست می شد و شاه هم در عوض لبخند می زد و سری تکان می داد. فکر کنم اين دوستی دو طرفه بود. همديگر را خوب می شناختند.
بعد از آن شعبان و ياران شروع به انجام ورزش های باستانی می کردند که برای ما بچه ها کسل کننده ترين بخش برنامه بود. تماشای يک عده مرد نيمه برهنه خپله لطفی نداشت. ميل ها را به بالا پرتاب می کردند. می گفتند ميل های شعبان توخالی بود.
شعبان روز ۲۸ مرداد در لُس آنجلس مرد. درست مثل اينکه فرشته مرگ هم با شعبان بی مخ شوخی داشته. حتماً خيلی دلش می خواست در همان تهران می مرد ويا اقلاً بغل شاه خاکش می کردند.
۵/۲۷/۱۳۸۵
عکسی را ديدم که نمايشگر شهامت سربازان لبنانی در حين مبارزه با دشمن اشغال گر بود. در اين عکس پرچم سفيد تسليم در بالای تانک لبنانی به احتزاز در آمده بود. از قرار معلوم ارتش لبنان در طول جنگ تصميم گرفته بود که پرچم قرمز رنگش را با پرچم سفيد عوض کند.
در همين اثنا نيروهای مقاومت در جنوب لبنان مشغول دفع دشمن از خاک مملکتشان بودند. ولی سربازهای ارتش لبنان به وظيفه خطيرتری مشغول بودند. وظيفه آنها سرو چای و شايد شيرينی به قوای اشغال گر و حال و احوال پرسی بود. مهمان نوازی تا اين اندازه!
حالا هم که آتش بس اعلام شده و قوای اشغال گر به سرزمين اشغالی خودشان برگشته اند، سياستمدارانی که در طول جنگ در اتاق های کولر دارشان نشسته بودند و خفه خون گرفته بودند، دو مرتبه زبان باز کرده اند. چون اوضاع را ناجور می بينند. شروع به تهمت زدن به قوای مقاومت و نصرالله کرده اند. چون می بينند که محبوبيت حزب الله در بين ملت از هميشه بيشتر است. پس شروع به سمپاشی کرده اند. از دفاع مقدس صحبت می کنند چون می دانند ملت لبنان از جوانانش که در مقابل نيروهای متجاوز ايستادگی کردند مفتخر است. ولی در عين حال کاسه و کوزه را سر حزب الله و حامی اش در منطقه می شکنند.
خيلی دلم می خواهد می دانستم که اگر حزب اللهی در کار نبود و قوای اسرائيل به لبنان حمله می کردند چه اتفاقی می افتاد. حکماً کاروان هايی را با چای و شيرينی به استقبالشان می فرستادند. و پرچم لبنان هم تبديل به پرچم سفيد تسليم می شد. حتماً روي يک پوستر بزرگ هم مي نوشتند: «سربازان گرامی اسرائيلی به خاورميانه جديدتان خوش آمديد!»
۵/۲۳/۱۳۸۵
مردم لبنان به خانه هايشان باز می گردند
به خانه های مخروبه شان
به محله های بمب زده شان
با دلی پر اميد
با چشمی گريان
سربلند
پرچم زرين در دست
فان حزب الله هم الغالبون
سرافراز از سلحشورانی که از کشورشان در مقابل دشمن قصی القلب دفاع کردند
اين پيروزی به ملت عرب لبنان خجسته باد
کاری کرديد کارستان!
ايکاش برادران و خواهران عربتان در ممالک ديگر از شهامت شما درس می گرفتند.
۵/۲۰/۱۳۸۵
خواندن اين نوشته برای افراد کمتر از ۸۱ سال ممنوع است
بالاخره دولت های امپرياليست به اين نتيجه رسيدند که زمان آن رسيده به جنايات رژيمی که خودشان در منطقه به وجود آوردند خاتمه دهند. قرار است که قطع نامه شورای امنيت توسط کابينه اسرائيل هم تصويب شود.
در اين ميان برنده واقعی که بود؟ مسلماً دولت اسرائيل نبود که با آنهمه توپ و تفنگش و با آن هواپيماهايش زندگی را بر مردم بيچاره لبنانی سياه کرد. بعد از يک ماه جنگيدن با يک گروه شبه نظامی که از قدرت نظامی آنها نيز برخوردار نبود، مجبور شدند که عقب نشينی کنند.
اگر قرار بود که با اين عمليات نظامی شان به حزب الله زهر چشم نشان بدهند که انگار کاملاً برعکس شد. حزب الله به آنها نشان داد که آمادگی دارد در مقابل نيروهای صهيونيستی ايستادگی کند، با آنها مبارزه کند و آنها را شکست دهد.
اگر قرار بود که با اين عمليات به دشمن ديرينه شان، جمهوری اسلامی زهر چشم نشان دهند که بيشتر زبونی و استيصال خودشان را نشان دادند. ارتش سهمگين اسرائيل که در مقابل يک گروه شبه نظامی کوچک چنين رفتار می کند که از روی استيصال به نابودی زيربنای مملکت می پردازد، زن و مرد و بچه بيگناه را کشتار می کند و دست آخر هم موافقت به عقب نشينی می کند، در مقابل يک ارتش واقعی می خواهد چه بکند؟
در اين ميان يک تابوی مهم ديگر هم شکسته شد. آنهايی که فکر می کردند اسرائيل آنقدر قدرتمند است که هيچ قدرت منطقه ای را توان مقابله با آن نيست، بهتر است که به نقشه کشی هايشان برگردند. يک گروه شبه نظامی که حتی نيروی هوايی هم ندارد، هزاران موشک را به سوی شهرهای اسرائيلی پرتاب کرد. ميليون ها شهروند اسرائيلی را برای هفته ها در پناهگاه هايشان محبوس کرد. دولت اسرائيل را مجبور کرد که دست آخر «جام زهر» را بنوشد و با قطع نامه ای موافقت کند که در آن نشانی از پيروزی برای اسرائيل نيست.
اگر در بين عرب ها فقط يک نفر خايه داشته باشد، همانا نصرالله است. شايد زمان آن رسيده است که عرب ها از خواب خرگوشی خود خارج شوند، ببينيد که چه دولت های بزدل و ترسويی بر آنها حکومت می کنند و همان راهی را بروند که نصرالله و سلحشوران لبنانی رفتند.
۵/۱۹/۱۳۸۵
يک روز گرم بهاری بود. همه برو بچه های هم کلاسی را سوار اتوبوس مدرسه کرده بودند. همه به سمت حوزه امتحانی می رفتيم. همه طوطي وار می خوانديم:
شاهنشها ای سايه خدا
در سايه ات آسوده جان ما
ای رهبر فرزانه وطن
بر کشتی ايران تو ناخدا
ربع قرن اگر شاها
شهريار ايرانی
برقلوب اين ملت
تا ابد تو سلطانی
و چند سرود ديگر. همه اش در مورد شاه بود.
موقع نوشتن انشاء هم ياد گرفته بوديم که هر طوری که هست موضوع را يک ربطی به شاه بدهيم. اينطوری نمره قبولی تضمين می شد. اگر انشاء در مورد فصل بهار بود می شد نوشت:
«همانطوريکه شاهنشاه در کتاب انقلاب سفيد می فرمايند: فصل بهار يکی از بهترين فصل های سال است و در اين فصل بايستی لباس نو پوشيده و به ديدار فک و فاميل رفت.»
معلم بدبخت هم که اسم شاه را در انشاء می ديد، مجبور می شد يک نمره قبولی بدهد. چون ممکن بود بابای بچه ساواکی از آب در بيايد و آنوقت کارش ساخته بود.
البته ما خودمان هنوز نفهميده بوديم که جريان چيست. بچه مدرسه ای هايی هم که بعضي اوقات چيزی مي گفتند که نشان مي داد سرشان ممکن است بوی قرمه سبزی بدهد را ساواکی می دانستيم. آخر به گفته بزرگتر ها فقط ساواکی ها بودند که جرأت می کردند از اين حرفها بزنند.
خاطرات کودکی...
۵/۱۸/۱۳۸۵
سوگواری بر سر قبر يک ديکتاتور
شاه بيچاره
«دردآور است که شاه ایران در کشور خودش دفن نشده است»
دردآور است که شاه ايران را کودتای آمريکايی/انگليسی سرکار گذارد
دردآور است که شاه ايران و عمال آمريکايی حق مسلم مردم ايران را برای دستيابی به دموکراسی بگيرند.
دردآور است که شاه ايران رشد سياسی مملکت را برای بيش از ربع قرن به عقب بياندازد
دردآور است که شاه ايران به جای اينکه با مردمش باشد با بيگانگان باشد - عمال آمريکايی برايش تعيين تکليف کنند
آخر دست هم، مانند پدرش، همين عمال بيگانه بودند که بهش گفتند موقعش رسيده تاج و تخت را رها کرده و به تبعيد برود
دردآور است که مردم ايران را ناچار به انقلاب ضدسلطنتی کرد – آنهم برای دستيابی به استقلال
اين گفته شاه قبل از تبعيد بود:
«من صدای انقلاب شما را شنيدم»
چرا زمان کودتای آمريکايی/انگليسی صدای مردم را نشنيده بود؟
چرا اين «شنيدن صدا» بيست و هفت سال طول کشيد؟
چرا زماني که هرگونه مظهر دموکراسي را از بين مي برد اين صدا را نمی شنيد؟
چرا زمانی که ديگر رمقی در حکومت پوسيده اش نمانده بود، اين صدا را شنيد؟
چرا زمانی اين صدا را شنيد که حتی عمال آمريکايی هم او را رها کرده بودند؟
شاه بيچاره
شايد آنچه در مورد محمدرضا می گفتند حقيقت داشت.
شايد ...
«خودش خوب بود، اطرافيانش بودند...»
بادمجان دورقاب چينان بودند که او را «خدايگان» و «آريامهر» و «سايه خدا کردند»
همان ها بودند که «روح اهورمزدايی» را در وي دميدند و باعث شدند آن بشود که نبايستي مي شد
همان ها بودند که آنقدر مغزش را شستشو دادند که خودش را در رده شاهان باستاني ايرانی قرار دهد
آيا امر به خودش هم مشتبه شده بود؟
آيا واقعاً تصور مي کرد که روح کورش در او حلول کرده؟
ولی نه ...
همه آنها را خودش به وجود آورد – چون بدون آنها نمي توانست به حکومت استبدادی اش ادامه دهد
به آنها نياز داشت تا در مقابلش دولا راست شوند و دستش را ببوسند
شاه بيچاره
۵/۱۵/۱۳۸۵
چرا فيدل را دوست داريم؟
چون ايده فيدل را دوست داريم.
چون فکر می کنيم بايستی چيزی به غير از اين هم باشه
زندگی همش اين نيست
زندگی بايد معنی ای هم داشته باشه
از آنچه صبح تا شب تو حلقوممون می چپونن بيزاريم
آزادی را دوست داريم.
آزادی از زنجير تلويزيون و تبليغات
آزادی از زنجير پوچی
آزادی در مقابل حقارت
ولی می دونيم که زمون فيدل گذشته
می دونيم دنيای تک قطبی که هر روز تنگ تر و تنگ تر می شه، يکروزی ايده فيدل را هم از پا در مياره
با اينهمه اميدواريم
با اينهمه نشونه هايی را می بينيم که شايد ايده فيدل داره توی خيلی جاهای ديگه هم رسوخ می کنه
فيدلی که بعد از سقوط شوروی تک و تنها شده بود و ياوری نداشت، حالا کم کم دوست و آشنا پيدا می کنه
ولی دنيای تک قطبی هم سخت مشغول کاره
شعارش با ما ويا با تروريست هاس
شعارش دموکراسيه ولی تا جايی که به منافعش لطمه وارد نشه
از تموم دولت های جبار حمايت می کنه ولی فيدل را ديکتاتور می دونه
ديکتاتوری که به مردم مملکتش آموزش و بهداشت رايگان داده.
و خيلی چيزهای ديگه
پس يا بايد با بوش باشيم ويا با فيدل
ولی اگر هم روزی قرار بشه فيدل بره، با افتخار ميره
سرشو بالا می گيره
همونطوريکه ملتش، هم قطارهاش سرشون را بالا می گيرن
چون هيچوقت تسليم نشد
هيچوقت مثل همه آن حکام جبار نبود که همه چيزشون را برای قدرت و جاه و جلال دنيا می فروشن
فيدل جاودانی می شه.
چون فقط يک فيدل خواهد بود.
همانطوريکه فقط يک گاندی بود. يک مصدق بود. يک آلنده بود
و بله، يک خمينی و يک عرفات بود.
ولی...
همه اين حرفا تيتيش نانا نميشه
کارت اعتباری و قرض و بدهی و انزوا نميشه
«رويای آمريکايی» نميشه
پس زنده باد سی ان ان و مطبوعات «آزاد»، مطبوعاتي که آزادی شان را شرکت های چندمليتی تعيين مي کنن.
زنده باد صدجور مارک و نشان و لوگوی مختلف و بي معنی
زنده باد ماشين های شيک و خانه هاي شيک تر که بيشترمان فقط در رويا مي بينيم
زنده باد دنيای مادی
اشتراک در پستها [Atom]